اي خداوندان مال الاعتبار الاعتبار

شاعر : سنايي غزنوي

اي خداخوانان قال الاعتذار الاعتذاراي خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
پيش از آن کاين چشم عبرت بين فرو ماند ز کارپيش از آن کاين جان عذر آور فرو ميرد ز نطق
عذر آريد اي سپيديتان دميده بر عذارپند گيريد اي سياهيتان گرفته جاي پند
وي ظريفان از سياهي رويتان شد همچو قاراي ضعيفان از سپيدي مويتان شد همچو شير
پنبه تا از گوش بيرون کرد گشت روزگارپرده‌تان از چشم دل برداشت صبح رستخيز
تا کي از دارالفراري ساختن دارالقرارتا کي از دارالغروري ساختن دارالسرور
چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چناردر فريب آباد گيتي چند بايد داشت حرص
اين نه آن بابست کنجا بي خبر يابند باراين نه آن صحراست کانجا بي جسد بينند روح
آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگساراز جهان نفس بگريزيد تا در کوي عقل
تيرشان پروين گسل بود و سنان جوزا فگاردر جهان شاهان بسي بودند کز گردون ملک
نيزه‌هاشان شاخ شاخ و تيرهاشان پارپاربنگريد اکنون بنات‌النعش وار از دست مرگ
همچو چشم تنگ ترکان گور ايشان تنگ و تارمي‌نبينيد آن سفيهاني که ترکي کرده‌اند
بنگريد آن رويشان از چين چو پشت سوسماربنگريد آن جعدشان از خاک چون پشت کشف
تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پارسر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دي
دل نگيرد مر شما را زين خزان بي‌فسارننگ نايد مر شما را زين سگان پر فساد
و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عاراين يکي گه زين دين و کفر را زو رنگ و بوي
و آن دگر شافي وليکن فاش را ز اضطراراين يکي کافي وليکن فاش را ز اعتقاد
وز دگر حافظ بلادالله جهاني تار و مارزين يکي ناصر عبادالله خلفي ترت و مرت
هست مرداران ايشان هم بديشان واگذارپاسبانان تو اند اين سگ پرستان همچو سگ
گريه کردن پيش مشتي سگ پرست و موشخوارزشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع
روزکي چند اي ستمکش صبر کن دندان فشاراندرين زندان برين دندان زنان سگ صفت
تا ببيني رنگ آن محنت‌کشان چون گل انارتا ببيني روي آن مردم‌کشان چون زعفران
هم کنون بيني که از ميدان دل عياروارگرچه آدم سيرتان سگ صفت مستوليند
زين سگان آدمي کيمخت و خر مردم دمارجوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
ور موافق خواهي اي دجال يک ره سر برآرگر مخالف خواهي اي مهدي در آ از آسمان
يک صداي صور و زين فرعون طبعان صدهزاريک طپانچه مرگ و زين مردارخواران يک جهان
صورت خوبت نهان و سيرت زشت آشکارباش تا از صدمت صور سرافيلي شود
تا بيني گرگي آن سگ را که مي‌خواني عيارتا ببيني موري آن خس را که مي‌داني امير
در شمار هر که باشي آن شوي روز شماردر تو حيواني و روحاني و شيطاني درست
باش تا در خاک بيني شر شور و شور شارباش تا بر باد بيني خان راي و راي خان
شير سير و جاه چاه و شور سوز و مال مارتا ببيني يک به يک را کشته در شاهين عدل
جز به خاک پاي مشتي خاکسارست افتخارولله ار داري به جز بادي به دست ارمر ترا
کرددر پيش ساستگاه قهرش سنگسارکز براي خاک پاشي نازنيني را خداي
باش تا گل يابي آنها را که امروزند خارباش تا کل بيني آنها را که امروزند جزو
تا نداريشان بدينجا خيره همچون خار خوارآن عزيزاني که آنجا گلبنان دولتند
باش تا در جلوه‌ش آرد دست انصاف بهارگلبني کاکنون ترا هيزم نمود از جور دي
تا نداري خوارشان از روي نخوت زينهارژنده‌پوشاني که آنجا زندگان حضرتند
در عرب بوالليل بود اندر قيامت بونهارو آن سياهي کز پي ناموس حق ناقوس زد
پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحارپرده‌دار عشق دان اسم ملامت بر فقير
بود درويشان قباهاي بقا را پود و تارور بقا خواهي ز درويشان طلب زيرا که هست
چون فرود طبع ماندي خويشتن غافل بدارتا وراي نفس خويشي خويشتن کودک شمار
کي بود اهل نثار آنکس که برچيند نثارکي شود ملک تو عالم تا تو باشي ملک او
در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهارهست دل يکتا مجويش در دو گيتي زان که نيست
ار گلست اينجاي با خارست ور مل با خمارنيست يک رنگي بزير هفت چار از بهر آنک
زير گردون قمر پس مانده را هرگز قماربهر بيشي راست اينجا کم زدن زيرا نکرد
در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزه‌داردر رجب خود روزه‌دار و «قل هوالله» خوان و پس
چند ازين رنگ و عبارت کار بايد کرد کارچند ازين رمز و اشارت راه بايد رفت راه
رسته از ميقات و حرم و جسته از سعي و جمارهمرهان با کوه‌هانان به حج رفتند و کرد
گاه در نقش هويدي گاه در رنگ مهارتو هنوز از راه رعنايي ز بهر لاشه‌اي
چون نشان اوست خواهي طيلسان خواهي غيارچون به حکم اوست خواهي تاج خواهي پاي بند
گر چه پيري همچو دنيا خويشتن کودک شمارتا به جان اين جهاني زنده چون ديو و ستور
چون پلنگي بر يمين داري و موشي بر يسارحرص و شهوت در تو بيدارند خوش خوش تو مخسب
کشت کردي ليک خوکست و ملخ در کشت‌زارمال دادي ليک رويست و ريا اندر بنه
سگ بود آنجا کسي کاينجا نباشد سگ سوارخشم را زير آر در دنيا که در چشم صفت
نفس را آن پايمرد و ديو را اين دست يارخشم و شهوت مار و طاووسند در ترکيب تو
گر نبودي راهبر ابليس را طاووس و مارکي توانستي برون آورد آدم را ز خلد
زان که اندر تخم آدم عاريت باشد عوارعور کرد از کسوت عار ار ز دوده‌ي آدمي
کي بود در باد خرسندي و در آتش وقارحلم و خرسندي در آب و گل طلب کت اصل ازوست
گرت رنگ و بوي بخشد پيله‌ور صد پيلوارحلم خاک و قدر آتش جوي کب و باد راست
پرده‌داران کي دهندت بار بر درگاه يارتا تو اندر زير بار حلق و جلقي چون ستور
کودکان را خربزه گرمست و پيران را خيارگرد خرسندي و بخشش گرد زيرا طمع و طبع
نيستند از خشم حق جز راست‌کاران رستگارراستکاري پيشه کن کاندر مصاف رستخيز
از قيامت قسم تو نقشست و از قرآن نگارتا به جان لهو و لغوي زنده اندر کوي دين
آن به حق ندهي و پس آسان بپاشي در شيارحق همي گويد بده تا ده مکافاتت دهم
حق همي خاين نمايد خاک و سرگين استواراين نه شرط مومني باشد که در ايمان تو
تخم دنيا در قرار تن به مکاري مکارگرد دين بهر صلاح دين به بي‌ديني متن
هست ناقد بس بصير و نقدها بس کم عياراي بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک
زشت زشت آيد همي در دين ز راه اعتبارسخت سخت آيد همي بر جان ز راه اعتقاد
در ره رعناسراي ديو و چندان کار و باربر در ماتم سراي دين و چندين ناي و نوش
اي پي ايني بسان خشک مغزان در دوارگرد خود گردي همي چون گرد مرکز دايره
تا رهي از ننگ جبر و طمطراق اختياراز نگارستان نقاش طبيعي برتر آي
به ز بيداري شما خواب جوانمردان غارچون ز دقيانوس خود رستند هست اندر رقيم
بازدان روح‌القدس را آخر از حبر نصاربازدان تاييد دين را آخر از تلقين ديو
گوش گيرش در دبيرستان «الرحمان» در آرعقل اگر خواهي که ناگه در عقيله‌ت نفکند
شرع بايد عقل را همچون معصفر را شخارعقل بي‌شرع آن جهاني نور ندهد مر ترا
عنکبوتي کي تواند کرد سيمرغي شکارعقل جزوي کي تواند گشت بر قرآن محيط
ور چه نزديکست بس دورست گوش از گوشوارگر چه پيوستست بس دورست جان از کالبد
عافيت را سرنگون سار اندر آويزي بدارپيشگاه دوست را شايي چو بر درگاه عشق
عاقلان را طاعت معبود تکليف‌ست و بارعاشقان را خدمت معشوق تشريفست و بر
ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمارزخم تيغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم
ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذارهر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست
تا که از سيمرغ رستم گشت بر اسفندياراز درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد
در مصاف دين ز بود خود نگشتي دلفگارتا نداني کوشش خود بخشش حق دان از آنک
دست باف عنکبوتي زنده پيلي را حصارورنه پيش ناوک اندازان غيرت کي بود
چند جويي بي مماتي محو و شکر و افتقارچند جويي بي حياتي صحو و سکر و انبساط
ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت ميارجز به دستوري «قال الله» يا «قال الرسول»
صدق و علم و شرم و مردي کار اين هر چار يارچار گوهر چارپايه‌ي عرش و شرع مصطفاست
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهارچار يار مصطفا را مقتدا دار و بدان
پاسبانت را تره کوکست و ميوه کوکنارپاس خود خود دار زيرا در بهار تر هوا
وز دو دست نخل بندان تا نداري چشم باراز زبان جاه جويان تا نداري طمع بر
درد بايد حلق سوز و حلق دوز و حق گزارکي توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق
بل از آن دردي که دلها خون کند در بر چو نارني از آن دردي که رخ مجروح دارد چون ترنج
بل از آن دردي که ناپرسا بگويد پيش يارنه چنان دردي که با جانان نگويد دردمند
جبرئيل پر بريدست اندرين ره صد هزاربر چنين بالا مپر گستاخ کز مقراض لا
خانه آرايان شيطانرا در آن مطبخ چه کارهيزم ديگي که باشد شهپر روح‌القدس
چون بدست مست و ديوانه‌ست دره و ذوالفقارعلم و دين در دست مشتي جاه جوي مال دوست
آب روي و باد ريش آتش دل و تن خاکسارزان که مشتي ناخلف هستند در خط خلاف
وز براي دام دارد ناک ده مشک تتارکز براي نام داند مرد دنيا علم دين
وي نبوده جز حسد هرگز يمينت را يساراي نبوده جز گمان هرگز يقينت را مدد
جاي عيسي آسمان و جاي طوطي شاخسارشاعران را از شمار راويان مشمر که هست
تو ز عشق اين و آن چون آب و آتش بيقرارباد رنگين‌ست شعر و خاک رنگين‌ست زر
تا چنو در شهرها بي‌تاج باشي شهريارز آنچنين بادي و خاکي چون سنايي بر سر آي
خاک رنگين مي‌ستان و باد رنگين مي‌سپارورنه چون ديگر خسيسان زين خران عشوه خر
گرش عيسي خوان نهد بر وي نباشد خوشگوارني که بيمار حسد را با شره در قحط سال
کور عينين را چه نسناس و چه نقش قندهارخاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهي
پيش کر بر بط سراي و نزد کور آيينه دارنکته و نظم سنايي نزد نادان دان چنانک