طلب اي عاشقان خوش رفتار

شاعر : سنايي غزنوي

طرب اي شاهدان شيرين‌کارطلب اي عاشقان خوش رفتار
تا کي از کعبه هين در خمارتا کي از خانه هين ره صحرا
بعد از اين گوش ما و حلقه‌ي يارزين سپس دست ما و دامن دوست
در قدح جرعه‌اي و ما هشياردر جهان شاهدي و ما فارغ
گرد اين خاک توده‌ي غدارخيز تا ز آب روي بنشانيم
کوکب از صحن گنبد دوارپس به جاروب «لا» فرو روبيم
نفس رنگي مزاج را بازارترکتازي کنيم و در شکنيم
پاي بر سر نهيم دايره‌واروز پي آنکه تا تمام شويم
لمن الملک واحد القهارتا ز خود بشنود نه از من و تو
وي خدايان تو خداي آزاراي هواهاي تو هوا انگيز
پر و بالت گسست از بن و بارقفس تنگ چرخ و طبع و حواس
باز ده وام هفت و پنج و چهارگرت بايد کزين قفس برهي
بر مچين خون خسان ز راه نثارآفرينش نثار فرق تو اند
تو از ايشان طمع مدار مدارچرخ و اجرام ساکنان تو اند
تا دهندت به بندگي اقرارحلقه در گوش چرخ و انجم کن
گاه بيمار بين و گه تيمارورنه بر چارسوي کون و فساد
جرم کيوان چو خوک در شد يارگاهت اندر مزارعت فکند
زين جهان سير و زان جهان ناهارگه کند اورمزدت از سر زهد
دست بهرام چون قلم زنارگاه بر بنددت به تهمت تيغ
مر ترا در خيال زر عيارگاه مهرت نمايد از سر کين
کندت باد سار و باده گسارگاه ناهيد لولي رعنا
چون کمان گوشه کشته و زه‌وارگه کند تير چرخت از سر امن
در خزر هندو در حبش بلغارگه کند ماه نقشت اندر دل
تا تهي زو شوي چو دود شرارگه ترا بر کند اثير از تو
روح پر نار و روي چون گلنارگاه بادت کند ز آز و نياز
جاهل و کاهلت کند به بحارگاه آب ليم دون همت
بر تو ويران کند ده و آثارگاه خاک فسرده از تاثير
سوي هفت آسمان شدن دشواربا چنين چار پاي‌بند بود
اين دي و تير و آن تموز و بهارچند از اين آب و خاک و آتش و باد
بوي کافور و مشک و ليل و نهاربسکه نامرد و خشک مغزت کرد
هر که در بند يار ماند و ديارعمر امسال و پار ضايع کرد
مرغ امسالت از دريچه‌ي پاردولتي مردي ار نپريدست
قير گردي به لفظ ترکي قارشيب گردي به لفظ تازي ريش
در گذر زين رباط مردم‌خواربرگذر زين جهان غرچه فريب
سال عمرت چه ده چه صد چه هزارکلبه‌اي کاندرو نخواهي ماند
بام سوراخ و ابر طوفان باررخت برگير ازين خراب که هست
وز فرود فلک مجوي قراراز وراي خرد مگوي سخن
چون سپردي به دست حق بسپارخويشتن را به زير پي بسپر
تن حصارست و بود قفل حصاربود بگذار زان که در ره فقر
بر نياري ز قفل و پره دمارنشود در گشاده تا تو به دم
زان که آن روشنست و بود تو تاربود تو شرع بر تواند داشت
بر يمين و يسار يمين و يساردين نيايد به دست تابودت
مر ترا پايمزد و دست افزارنه فقيري چو دين به دنيا کرد
مر ترا فرع جوي و اصل گذارنه فقيهي چو حرص و شهوت کرد
عز ندانسته‌اي از آني خوارره رها کرده‌اي از آني گم
ناک ده را نداني از عطارمشک و پشکت يکيست تا تو همي
خلق را سر شمرده‌اي چو اناردل به صد پاره همچو ناري از آنک
حبذا چين و فرخا فرخارکار اگر رنگ و بوي دارد و بس
نبود در حريم دل دياردعوي دل مکن که جز غم حق
گاو و خر باشد و ضياع و عقارده بود آن نه دل که اندر وي
صورت و نقش مومن و کفارنيست اندر نگارخانه‌ي امر
لا نهنگي ست کفر و دين او بارزان که در قعر بحرالاالله
چه شوي با زکام در گلزارچه روي با کلاه بر منبر
خشک مغزي مپوي در تاتارتر مزاجي مگرد در سقلاب
چه فزايي تو بر کله دستارخود کلاه و سرت حجاب تو اند
سنگ در کفش و کيک در شلوارکله آن گه نهي که در فتدت
جهل از آن علم به بود صدبارعلم کز تو ترا بنستاند
زهر گشت ار چه بود نوش و گوارآب حيوان چو شد گره در حلق
کو نداند همي يمين ز يسارنه بدان لعنت‌ست بر ابليس
علم داند به علم نکند کاربل بدان لعنت‌ست کاندر دين
جانت پر پيکرست و پر پيکاردوري از علم تا ز شهوت و خشم
اين دهان گنده و آن جگر افگارنبرند از تو تشنگي و کنند
جاه و زر آب پار گين و بحارتشنه‌ي جاه و زر مباش که هست
سگ ز در دور و صورت از ديوارکي درآيد فرشته تا نکني
عنکبوتي تنيده بر در غارکي در احمد رسي در صديق
هودج کبريا به صفه‌ي بارپرده بردار تا فرود آيد
هيچ دينار مالکي دين داربا بخيلي مجوي ره که نبود
از سر جود مالک دينارمالک دين نشد کسي که نشد
زان که زردند اهل دريا بارسرخرويي ز آب جوي مجوي
هم خزينه‌ت پرست و هم انبارگر چه از مال و گندم و يونجه
گندمت گژدمست و مالت ماربس تفاخر مکن که اندر حشر
گل به گوهري خري و خر به خيارمال دادي به باد چون تو همي
بيش از ابناي جنس استظهاردولت آن را مدان که دادندت
در جهان خداي دولت يارتا تو را يار دولتست نه‌اي
دولت آن دولتست و کار آن کارچون ترا از تو پاک بستانند
بر سر کوي هر دو را بگذارچون دو گيتي دو نعل پاي تو شد
بر بساط خداي پاي افشاردر طريق رسول دست آويز
گشته از جان و عقل و تن بيزارپاک شو بر سپهر همچو مسيح
با دوتا کرکس و دوتا مردارهمچو نمرود قصد چرخ مکن
هيچ طرار جعفر طيارکز دو بال سريش کرده نشد
تو از آن کور چشم چشم مدارعقل در کوي عشق ره نبرد
عقلهاي تهي رو پر کارکاندر اقليم عشق بي‌کارند
کي توان سفت سنگ خاره به خارکي توان گفت سر عشق به عقل
نقد خوارزم در عراق ميارگر نخواهي که بر تو خندد خلق
ديده‌ي روح را به خار مخارراه توحيد را به عقل مپوي
عقل را بر دو شاخ لا بردارزان که کردست قهر الاالله
بي‌خدا از خداي برخورداربه خداي ار کسي تواند بود
مرکب آسوده‌دان و مانده سوارهر که از چوب مرکبي سازد
بي‌زبان چون دهانه‌ي سوفارنشود دل چو تير تا نشوي
ندهد بار نطقت ايزد بارتا زبانت خمش نشد از قول
در نيامد مسيح در گفتارتا ز اول خمش نشد مريم
زير اين چرخ دايره کردارگرت بايد که مرکزي گردي
چون سکون و تحرک پرگارپاي بر جاي باش و سرگردان
چمن عشق را چو بوتيماردر هواي زمانه مرغي نيست
گر نبودي ميان تهي مزمارزو کس آواز او بنشنودي
به ز قرآن مدان و به ز اخبارقايد و سايق صراط‌الله
حل و عقد خزانه‌ي اسرارجز به دست و دل محمد نيست
به يقين دان که ايمني از نارچون دلت بر ز نور احمد بود
صدف در احمد مختارخود به صورت نگر که آمنه بود
وي به گفتار غره چون کفتاراي به ديدار فتنه چون طاووس
خفته را خفته کي کند بيدارعالمت غافلست و تو غافل
دين به زنهارشان مده زنهارهمه زنهار خوار دين تو اند
بشنوي گفت و نشنوي کردارغول باشد نه عالم آنکه ازو
بر گياهيش پادشا مشماربر خود آنرا که پادشاهي نيست
خواهش افسر شمار و خواه افسارافسري کن نه دين نهد بر سر
همچو عفو خداي پذرفتارباش وقت معاشرت با خلق
در شمارت کنند روز شمارهر چه نز راه دين خوري و بري
که به انسان رسند در مقداربره و مرغ را بدان ره کش
بي‌نمازي مسبحي را زارجز بدين ظلم باشد ار بکشد
نکند باز موش مرده شکارنکند عشق نفس زنده قبول
آه بيمار کشنود بيمارراه عشاق کسپرد عاشق
آه موسا ز راه موسيقاراز ره ذوق عشق بشناسي
شاخ او بي‌نياز آرد باربيخ کنرا نشاند خرسندي
ديدگان را ز نور نبود نارعاشقان را ز عشق نبود رنج
مرغ محبوس نشکهد ز اشجارجان عاشق نترسد از شمشير
ملک‌الموت گشته در منقارزان که بر دست عشق بازانند
چکني صبح کاذب اشعارگر شعار تو شعر آمده شرع
خاک زن بر جمال شعر و شعارروي بنمود صبح صادق شرع
در بن چاه بين تن بنداربر سر دار دان سر سرهنگ
هم سپه مرده هم سپهسالارتا نه بس روزگار خواهي ديد
خر وحشي ز نشتر بيطاروارهان خويش را که وارسته‌ست
طالب شمع زير و آينه دارهيچ بي‌چشم ديدي از سر عشق
رنج بر جان و دين و دل مگماربهر مشتي مهوس رعنا
زين بخيلان کناره‌گير کناراي توانگر به کنج خرسندي
از پي سختن تو با معياريک زمان زين خسان ناموزون
چون نه‌اي خصم و نه پذير رفتارريش و دامن به دستشان چه دهي
در عطا سخت مهر و سست مهارخواجگان بوده‌اند پيش از ما
راح خوارند مستراح انباراين نجيبان وقت ما همه باز
همه از شر و ناکسي هشيارجمله از بخل و مبخلي سرمست
گوشه‌اي گير ازين جهان همواراي سنايي ازين سگان بگريز
رد افلاک و گفت بي‌کردارزين چنين خواجگان بي معني
مر گريبان آز را رخساردامن عافيت بگير و بپوش
چه طمع داري از مه آزارميوه‌اي کان به تير ماه رسد
نکشد بار گير چوبين باردل ازينان ببر که بي دريا
آدمي سير باش و مردم سارهمچنين در سراي حکمت و شرع
مشتي ابليس ريزه‌ي طرارهان و هان تا ترا چو خود نکنند
کي ترا درد سر دهد خمارچون تو از خمر هيچ کس نخوري
طيره از طير گرد و از طيارطيره‌ي چون گردي و فسرده و کج
نقشهاي گشاد نامه‌ي عارنشود شسته جز به بي‌طمعي
زان که اين اندکست و آن بسيارملک دنيا مجوي و حکمت جوي
هم ثناگوي و هم گنه پندارخدمتي کز تو در وجود آمد
اول الحمد و آخر استغفاردر طريقت همين دو بايد ورد
گله‌اي کرد ازو شگفت مدارگر سنايي ز يار ناهموار
هردم از همنشين ناهموارآبرا بين که چون همي نالد
تا سمايي شوي سنايي واربر زمين مست همچو من بنشين
پاکبازي پيشه گير و راه دين کن اختياراي دل از عقبات بايد دست از دنيا بدار
نقش و مهر نيستي و مفلسي بر جان نگارتخت و تاج و ملک و هستي جمله را در هم شکن
دست بر عقبا زن و بر بنده راه فخر و عارپاي بر دنيا نه و بر دوز چشم از نام و ننگ
همت اندر راه بند و گام زن مردانه‌وارچون زنان تا کي نشيني بر اميد رنگ و بوي
جهد آن کن تا کني در عالم علوي قرارعالم سفلي نه جاي تست زينجا بر گذر
بي‌نيازي را نبيني در بهشت کردگارتا نگردي فاني از اوصاف اين ثاني سقر
باش چون منصور حلاج انتظار دار دارگر چو بوذر آرزوي تاج داري روز حشر
تا تو اندر بند عشق خويش باشي استواراز حديث عشق جانبازان مزن بر خيره لاف
تا نگردد راي تو بر مرکب همت سوارباطن تو کي کند بر مرکب شاهان سفر
تا هواي نفس تو در راه دين شد ره سپاراي برادر روي ننمايد عروس دين ترا
والله ار ديدش رسد هرگز به در شاه‌وارچشم آن نادان که عشق آورد بر رنگ صدف
مرد معني باش و گام از هفت گردون در گذارتا تو مرد صورتي از خود نبيني راستي
گرمي و سردي کشد در باغها يک سال خاراز پي يک مه که برگ گل دمد بر وي همي
گرد نعل مرکب اين افتخار روزگارگر غم دين داردت رو توتياي ديده ساز