با اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار

شاعر : سنايي غزنوي

روي او اندر صفا و روشني چون آينه‌ستبا اصول جوهر ما باد و خاک و آب و نار
من بدو چون بنگرم يا او به من چون بنگردباز روي من ز آب ديدگان باشد بحار
از لبم باد خزان خيزد که از تاثير عشقمن همي او گردم و او من به روزي چند بار
در مثل گويند مرواريد کژ نبود چراچون از آن دندان کژ مژ خود بخندد چون بهار
ليک چندان زيب دارد کژ مژي دندان اوکژ همي بينم چو زلف نيکوان دندان يار
در لبش چون بنگرم از غايت لعلي شودکن نيابي در هزاران کوکب گردون گذار
هر که روزي بي رضايش چهره‌ي زيباش ديدچشمم از عکس لبان چون مي او پر خمار
او همي کاهد ز نيکو عهدي و از خوشخوييبي خلاف از وي برآرد داغ بي صبري دمار
هست بسياري نکوتر زيب امروزش ز ديهر چه بر رويش طبيعت مي‌بيفزايد نگار
اي دريغ از هيچ سنگستي درو بر راه اوهست بسياري تبه‌تر عهد امسالش ز پار
ليک طبع عاميان را ماند از ساده دليکشتگان عشق يابندي قطار اندر قطار
گه برين هم جفت باشد همچو بي دين با دروغهر که دامي راست کرد او را درو بيني شکار
من که جان و عمر و دل درباختم در عشق اوگه بر آن همخوابه گردد همچو بد خو با نقار
بر چو من کس نا کسي را برگزيند هر زمانمن که جاه و مال و دين در عشق او کردم نثار
جان من آتش همي گيرد که از دون همتياينت بي معني نگاري وه که يارب زينهار
غيرت آنرا که چون نارنگ ده دل بينمشهرکرا بيند، همي گيرد چو آب اندر کنار
بنده از وي آمنم زيرا که روزي بيشک‌ستگر به سينه صد دلستي خون شدستي چون انار
در حرم هر کس در آيد ليک از روي شرفدر طويله‌ي عشوه‌ي او صد کس اندر انتظار
باز اگر چند اين چنين ست او وليک اين به بودنيست يک کس را مسلم در حرم کردن شکار
بيد باري ايمنست از زحمت هر کس وليکاش اندر سنگ باشد پنبه‌اي در پنبه‌زار
زيبد ار بي مايه عطاري کند پيوسته يارسنگ نااهلان خورد شاخي که دارد ميوه بار
صد جگر بريان کند روزي ز حسنش اي شگفتزان که هر تاري ز زلفش نافه دارد صد هزار
مايه‌ي عنبر فروشان بوي گرد زلف اوستهر که چندان مشک دارد با جگر او را چکار
بارنامه‌ي چشم آهو از دو ديده کرد پستهيچ داني تا چه باشد يمن زلفش از يسار
عارض زلفش ز بند کاسدي آن گه برستکارنامه‌ي ناف آهو از دو جعدش ماند خوار
مشکشان در نافهاشان چون جگرشان خون شدهکاروان مشک و کافور از رياح و از تتار
روي خوبش چو نگري فتنه‌ي جهاني بين ازواز چه؟ ا زتشوير و شرم آن دو زلف مشکبار
شمت زلفين او کردست چون باد بهشتفتنه فتنه‌ست اي برادر خواه منبر خواه دار
حسن و خلق و لطف و ملح آمد اصول جوهرشخاک را عنبر نسيم و باد را مشکين به خار