«انکرالاصوات» خواند اندر نبي «صوت الحمير»

شاعر : سنايي غزنوي

در نعيم خلق خود را خوش سخن کن چون طبيب«انکرالاصوات» خواند اندر نبي «صوت الحمير»
ميري از حرصست چون مور از تهور همچو ماردر جحيم خشم چون گبران چه باشي باز فير
خود همه عالم نقيري نيست پيش نيک و بدپي به روز حشر يک رنگند مور و مار و مير
انقياد آر ار مسلماني به حکم او از آنکچيست اين چندين نقاره و نقرکي بهر نقير
بر اميد رحم او بر زخم او زاري مکنبر نگردد ز اضطراب بنده تقدير قدير
کز براي پخته گشتن کرد آدم را الاهکاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زير
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخاردر چهل صبح الاهي طينت پاکش خمير
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماعنيست در خير تو چيزي جان مکن بر خير خير
دين سلاح از بهر رفع دشمنان آتشيستذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زير
از براي ذکر باقي بر صحيفه‌ي روزگارتو چرا پوشي بهر بادي زره چون آبگير
چونت عمر و زيد باشد کارساز نيک و بدچون نکو خط نيستي زنهار تا نبوي دبير
مير ميرت بر زبان بينند پس در وقت ورددر نبي پس کيست «نعم المولي و نعم النصير»
بامداد «اياک نعبد» گفته‌اي در فرض حقيا مخوان «فوضت امري» يا مگو کس را امير
تنگ ميدان باش در صحراي صورت همچو قطبچاشتگه خود را مکن در خدمت دوني حقير
اي خميرت کرده در چل صبح تاييد الاهتا به تدبير تو باشد گشت چرخ مستدير
گويي اي اسم تو باري گويي اي فعل تو بارچون تنورت گرم شد آن به که بربندي فطير
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمايگويي اي مهرت سهناگويي اي لطفت هژير
مرقد توفيق تو جان را رساند بر علوکز برون تن غفوري وز درون جان خبير
تيغها از سکر قهرت کند نبود از سليلموقف خذلان تو تن را گدازد در سعير
هم رضا جويان همه مردانت خوش خوش در خشوعکلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صرير
از براي هديه‌ي معني و کديه‌ي زندگيهم ثناگويان همه مرغانت صف صف در صفير
هم درخت از تو چو پيکان و سنان وقت بهاربنده‌ي درگاه تو جان جوان و عقل و پير
تير چرخ ار در کمان يابد مثال حکمتتهم غدير از تو چو شمشير و سپر در ماه تير
پيش تو يکتن نکرد از بهر خدمت قد کماندر زمان همچون کمان کوژي پذيرد جرم تير
جان هر جاني که جفت تير حکمت بشنودتا ندادي هم توشان از قوت و توفيق تير
تف آه عاشقان ار هيچ زي بحر آمديبا «سمعنا» و «اطعنا» پاي کوبد پيش تير
از براي پرورش در گاهواره‌ي عدل و فضلتا به ماهي جمله بريان گرددي بحر قعير
هر که از خود رست و عريان گشت آن کس را به فضلعام را بستان سيري خاص را پستان شير
و آنکه او پيوسته زير پوست ماند چون پيازحلها پوشي طرازش «ذلک الفوز الکبير»
از در کوفه‌ي وصالت تا در کعبه‌ي رجاميدهيش از خوانچه‌ي ابليس در لوزينه سير
از همه عالم گريزست ار همه جان و دل ستنيست اندر باديه‌ي هجران به از خوفت خفير
اي سنايي جهد کن تا پيش سلطان ضميرآن تويي کز کل عالم ناگريزي ناگزير
تا بدين تاج و سرير از بهر مه رويان غيباز گريبان تاج سازي وز بن دامن سرير
با بدين تاج و سرير از بهر دارالملک سرهر زماني نو عروسي عقد بندي بر ضمير
ديو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خيالبند پاي سر شمر تاج و سرير اردشير
جان بدين و عقل ده تا پاک ماند بهر آنکدر ميان دين و عقلت در سفر باشد سفير
تا تو در زير غبار آرزو داري قراروزر ورزد جان چو او را عقل و دين نبود وزير
آدمي در جمله تا از نفس پر باشد چو گوزدر جهان دل نبيني چشم جان هرگز قرير
از حصار بود خود آنگاه برهي کز نيازهر زماني آيد از وي ديو را بوي پنير
هست تا نفس نفيست باعث تعليم ديوپايمال مسجد و ميخانه گردي چو حصير
گر خطر داري ز حق دان ور نداري زو طلببود هم فر فرزدق داعيه‌ي جر جرير
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نورکت زوال آيد چو از از خود سوي خود باشي خطير
هست آتش خشم و شهوت بخل و کين و طمع و آزچون کند دعوي تمامي پيش او بدر منير
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنکوردت اين باد از چنين آتش که «اجرنا يامجير»
وز بروج اختران بگذر سوي رضوان گرايتا نگيرد نوزده اعوانش در محشر اسير
ور نه بگريزي از اينها باز دارندت به قهرتا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهرير
چار ميخ چار طبعي شهر بند پنج حسناين ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثير
بيخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشتاز پي اين دو جهان سه جانت ماند اندر زحير
در مصاف خشم و شهوت چشم‌دل پوشيده‌داراين بخواهد مرغ و ميوه و آن دگر حور و حرير
نرم‌دار آواز بر انسان چو انسان زان که حقکاندرين ميدان ز پيکان بي‌ضرر باشد ضرير
تو نکو کاري کن و بدهاي ما را بد مگيرکم نگردد گنج خانه‌ي فضلت از بدي‌ها ما
پاي ما در طين لازب ماند ما را دستگيرصدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
رايگانمان آفريدي رايگانمان در پذيرهيچ طاعت نامد از ما همچينن بي علتي