در نعيم خلق خود را خوش سخن کن چون طبيب | | «انکرالاصوات» خواند اندر نبي «صوت الحمير» |
ميري از حرصست چون مور از تهور همچو مار | | در جحيم خشم چون گبران چه باشي باز فير |
خود همه عالم نقيري نيست پيش نيک و بد | | پي به روز حشر يک رنگند مور و مار و مير |
انقياد آر ار مسلماني به حکم او از آنک | | چيست اين چندين نقاره و نقرکي بهر نقير |
بر اميد رحم او بر زخم او زاري مکن | | بر نگردد ز اضطراب بنده تقدير قدير |
کز براي پخته گشتن کرد آدم را الاه | | کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زير |
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار | | در چهل صبح الاهي طينت پاکش خمير |
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع | | نيست در خير تو چيزي جان مکن بر خير خير |
دين سلاح از بهر رفع دشمنان آتشيست | | ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زير |
از براي ذکر باقي بر صحيفهي روزگار | | تو چرا پوشي بهر بادي زره چون آبگير |
چونت عمر و زيد باشد کارساز نيک و بد | | چون نکو خط نيستي زنهار تا نبوي دبير |
مير ميرت بر زبان بينند پس در وقت ورد | | در نبي پس کيست «نعم المولي و نعم النصير» |
بامداد «اياک نعبد» گفتهاي در فرض حق | | يا مخوان «فوضت امري» يا مگو کس را امير |
تنگ ميدان باش در صحراي صورت همچو قطب | | چاشتگه خود را مکن در خدمت دوني حقير |
اي خميرت کرده در چل صبح تاييد الاه | | تا به تدبير تو باشد گشت چرخ مستدير |
گويي اي اسم تو باري گويي اي فعل تو بار | | چون تنورت گرم شد آن به که بربندي فطير |
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنماي | | گويي اي مهرت سهناگويي اي لطفت هژير |
مرقد توفيق تو جان را رساند بر علو | | کز برون تن غفوري وز درون جان خبير |
تيغها از سکر قهرت کند نبود از سليل | | موقف خذلان تو تن را گدازد در سعير |
هم رضا جويان همه مردانت خوش خوش در خشوع | | کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صرير |
از براي هديهي معني و کديهي زندگي | | هم ثناگويان همه مرغانت صف صف در صفير |
هم درخت از تو چو پيکان و سنان وقت بهار | | بندهي درگاه تو جان جوان و عقل و پير |
تير چرخ ار در کمان يابد مثال حکمتت | | هم غدير از تو چو شمشير و سپر در ماه تير |
پيش تو يکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان | | در زمان همچون کمان کوژي پذيرد جرم تير |
جان هر جاني که جفت تير حکمت بشنود | | تا ندادي هم توشان از قوت و توفيق تير |
تف آه عاشقان ار هيچ زي بحر آمدي | | با «سمعنا» و «اطعنا» پاي کوبد پيش تير |
از براي پرورش در گاهوارهي عدل و فضل | | تا به ماهي جمله بريان گرددي بحر قعير |
هر که از خود رست و عريان گشت آن کس را به فضل | | عام را بستان سيري خاص را پستان شير |
و آنکه او پيوسته زير پوست ماند چون پياز | | حلها پوشي طرازش «ذلک الفوز الکبير» |
از در کوفهي وصالت تا در کعبهي رجا | | ميدهيش از خوانچهي ابليس در لوزينه سير |
از همه عالم گريزست ار همه جان و دل ست | | نيست اندر باديهي هجران به از خوفت خفير |
اي سنايي جهد کن تا پيش سلطان ضمير | | آن تويي کز کل عالم ناگريزي ناگزير |
تا بدين تاج و سرير از بهر مه رويان غيب | | از گريبان تاج سازي وز بن دامن سرير |
با بدين تاج و سرير از بهر دارالملک سر | | هر زماني نو عروسي عقد بندي بر ضمير |
ديو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خيال | | بند پاي سر شمر تاج و سرير اردشير |
جان بدين و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک | | در ميان دين و عقلت در سفر باشد سفير |
تا تو در زير غبار آرزو داري قرار | | وزر ورزد جان چو او را عقل و دين نبود وزير |
آدمي در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز | | در جهان دل نبيني چشم جان هرگز قرير |
از حصار بود خود آنگاه برهي کز نياز | | هر زماني آيد از وي ديو را بوي پنير |
هست تا نفس نفيست باعث تعليم ديو | | پايمال مسجد و ميخانه گردي چو حصير |
گر خطر داري ز حق دان ور نداري زو طلب | | بود هم فر فرزدق داعيهي جر جرير |
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور | | کت زوال آيد چو از از خود سوي خود باشي خطير |
هست آتش خشم و شهوت بخل و کين و طمع و آز | | چون کند دعوي تمامي پيش او بدر منير |
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک | | وردت اين باد از چنين آتش که «اجرنا يامجير» |
وز بروج اختران بگذر سوي رضوان گراي | | تا نگيرد نوزده اعوانش در محشر اسير |
ور نه بگريزي از اينها باز دارندت به قهر | | تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهرير |
چار ميخ چار طبعي شهر بند پنج حسن | | اين ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثير |
بيخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت | | از پي اين دو جهان سه جانت ماند اندر زحير |
در مصاف خشم و شهوت چشمدل پوشيدهدار | | اين بخواهد مرغ و ميوه و آن دگر حور و حرير |
نرمدار آواز بر انسان چو انسان زان که حق | | کاندرين ميدان ز پيکان بيضرر باشد ضرير |
تو نکو کاري کن و بدهاي ما را بد مگير | | کم نگردد گنج خانهي فضلت از بديها ما |
پاي ما در طين لازب ماند ما را دستگير | | صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش |
رايگانمان آفريدي رايگانمان در پذير | | هيچ طاعت نامد از ما همچينن بي علتي |