اي حل شده از علم تو صد گونه مسائل

شاعر : سنايي غزنوي

وي به شده از دست تو صد علت هايلاي حل شده از علم تو صد گونه مسائل
وي نايب عيسي به دو صد گونه دلايلاي خواجه‌ي فرزانه علي بن محمد
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصلعقل از تو چنان تيز که سودا ز تخيل
ديوانه‌ي اصلي شده از مهر تو عاقلفرزانه‌ي خلقت شده از کين تو شيدا
از خلق تو گل گردد کل گهر و گلشخصي که بدو شمت خلق تو رسيدست
شامل شده از خلق تو هر جاي شمايلچون شمت شاهسپرم از باد شمالي
ياران به تو کوشنده و نازان به تو محفلبي‌غم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
برداشت از آنجا سپه عارضه محملتا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
چون مجتمع النوري‌ست در کل منازلجرم قمر از فر تو در دادن دارو
مي جذب کند خلط بد از بيست انامليک مسهل تو راست چو بيجاده کهي را
زان پس نتواند که کشد باد مشاعلگر مشعلها شمت داروي تو يابند
هرگز نرسد کشتي عمر تو به ساحلاين ذهن و حذاقت که تو داري به طبيبي
وي آب رخت قبله گه شاعر و سائلاي خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
گويي که برو زحمت آورد تب سلاز بيم سوال تو عدوي تو چنانست
بر طرف زبان داري احکام اوايلدر دين محمد چو عمر صلبي اگر چند
چون معني زجاج و چو تفسير مقاتلبر فايده‌ي خلقي ز دو گونه سخن تو
بر چرخ مباهات کند خسرو عادلحقا که روا باشد کز چون تو طبيبي
بودم ز خدوري چو دل مردم غافلبودم ز ملولي چو تن مردم کوهي
بودم چو کسي کو خورد افيون و هلاهلخود حال دگر خلط چگويم که ز سودا
چون صور پسين آمدي آواز جلاجلدر گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
از صد يک آن شعبده هاروت به بابلبنمود مرا شعبده‌هايي که بننمود
يک ساعته ره بود ز من تا به سلاسلزان فکرت بيهوده که در خاطر من بود
ناليد ز بس رنج و عنا دل چو عنادلبر شاخ حيات از قبل ضعف بهر وقت
گه در حد چين بردي و گه در حد موصلمن در حد غزنين و مرا فکرت فاسد
شد سهل به فر تو ازين خوردن مسهلالمنةالله که بر من همه سودا
زان پس که بد از علت و از عارضه حاملترکيب من افگانه شد از زايش علت
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصلمقصود من ار عمر ابد بود به عالم
جان ابدي کرد بدان قاعده منزلبر کند همه قاعده‌ي علت از آنجا
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپلشد ذهن من و خاطر من تيز و منور
از حرمتت اي خواجه نزد نابخلائلپاکند به عرض و به صيانت همه خويشانت
حقا که نشد ظاهرم از فايده کاملتا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
من باز ندانم متضاد از متشاکلشد معتدل اين طبع بر آنگونه که در طبع
پيش که کنم شکر تو اي خواجه مفضلبر که شمرم خلق تو اي مهتر مکرم
هر چار خدايند به نزديک معطلتا آتش و آب و ز مي و باد مرکب
بر تارک و بر دولت و بر ديده و بر دلهر چار گهر دايم بدخواه ترا باد
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابلاعداي تو کم چون مثل «استو قد نارا»