کي باشد کين قفس بپردازم

شاعر : سنايي غزنوي

در باغ الاهي آشيان سازمکي باشد کين قفس بپردازم
در پرده‌ي غيب عشقها بازمبا روي نهفتگان دل يک دم
خوش در حرم خداي بگرازمکش در چمن رسول بخرامم
خشنود به سوي خانه‌ها تازماين چار غريب ناموافق را
در کارگه کمال بطرازماين حله‌ي نيمکار آدم را
در پيش سگان دوزخ اندازموين ديو سراي استخواني را
از شحنه و شش عسس بپردازماين بام و سراي بي‌وفايان را
از ميوه و مرغ و جوز بنوازمباغند ولي کرام طينت را
در بوته‌ي لطف و مهر بگدازمکوفي و قريشي طبيعت را
محرومم اگر چه محرم رازمبا اين همه رهبران و رهرو من
با اين همه پر چه مرغ اين بازمبا اين همه دل چه مرد اين کوژم
بر هر که سرست گردن افرازمبنهم کله از سر و پس از غيرت
وز عقل فضول سر بپردازماز جان جهول دل فرو شويم
چون دست بريده گشت دريازمچون بال شکسته گشت بر پرم
فرزند خليفه‌ام رسد نازمگر ناز کنم بر آفرينش من
آن گه سخن از سنايي آغازمچون رفت سنايي از ميان بيرون
کامروز چو ناي بادي آوازمتا کار شود مگر چو چنگ آندم
در تفرقه سوي جمع پردازمبخ بخ اگر اين علم برافرازم
وز صحبت خود دري کند بازمباشد بينم رخان معشوقم
با پاک بران دو کون در بازماز راهبران عشق ره پسرم
در ششدره مهره‌اي در اندازمشطرنج به شاهمات بر بندم
در باغ بقا چو سرو بگرازمبر فرش فنا به قعده ننشينم
با صحبت جان و دل بدل سازماين عشوه‌ي اوست خاک آدم را
در بوته‌ي نيستيش بگدازماين گنج که تو ختم من از هستي
در بهر نهم و بشرط بنوازماين بربط غم گداز در وصلت
اول سخني ز عشق آغازمهر بيت که از سماع او گويم
«کي باشد کاين قفس بپردازم»اين است جواب آن کجا گفتم