اي به بخشش هزار چون حاتم

شاعر : سنايي غزنوي

اي به کوشش هزار چون رستماي به بخشش هزار چون حاتم
بجهاند کميت چون ادهممپسند اينکه آن لعين خبيث
زو شو چون فسانه‌ي شولمتو پسندي فسان خاطر من
همچو او ناکس و ذميم شيمبر سر من گماشت رندي چند
علم نحو و عروض و شعر و حکمنشنودند هر چه من گفتم
بر تن و من نه رنگ بود نه شماز همه مال و منصب دنيا
مانده چون حرف معرب و معجمزان که از جامه‌ي کسان بودم
نيز ستار کن برين سر ضمجامه‌ها بستدند و گفتندم
نيست دستار ريشه‌ي مريمگر تو هستي به پاکي عيسي
با بلا و عنا و حسرت و هممن ز بلخ آنچنان شدم به سرخس
به سوي نينوا به ساحل يمکه گنهکار يونس‌بن متي
تا پديدست روبه از ضيغمتا فزونست باز از صعوه
آن خبيث از شباب تا بهرمباد عاجز چو صعوه و روباه
چيره چون باز باد و شير اجمآنکه بدخواه او هميشه براو
نيکخواهش غريق در قلزمدوستانش حريق در دوزخ
... خر در ... زن پدرش\N
صلح‌جويان جدا شوند از همچو دو خصم قوي که در پيکار
عالمي را سپرده زير قدمباد صبح آمد از سواد عراق
گفتم: اي قايد طليعه‌ي جمگفتم: اي سايق سفينه‌ي نوح
چه اثر داري از امام حرمچه خبر داري از امام رييس
که ملک جل ذکره به کرمگفت: «ارجو» که زود بيني زود
هر دو را با سپاه و خيل و حشمهر دو را با مراد دولت و عز
گردد از فرشان چو باغ ارمبرساند به بلخ و حضرت بلخ
داد بيني شکسته پشت ستملهو بيني گرفته جان حزن
برسيده به کام خويش اممنارسيده به کام خويش عدو
به قلم راست کرده همچو قلمکار دنيا و دين امام رييس
کرده بدخواه را ز گيتي کممعتمد خواجه‌ي زکي حمزه
نصرت و فتح بر طراز علمعلم کين انتقام ورا
زده بر ظالمان به عجز رقمدست عدل خداي عزوجل
زير خسها خزان به شکمهمه سر کوفته چو مار وز بيم
نوش در کامشان چو حنظل و سمخزبر اندامشان چو خار و خسک
نزند نيز صبح صادق دمشب بدخواه و بدسگالش را
که ز دريا کشيد سوخته نمآتش زرق بيش نفروزد
دق مصر و عمامه‌ي معلمآنکه پوشيده بود پيش از وقف
پوشد اکنون لباس حسرت و غمخورد اکنون دوال زجر و نکال
تيغ کين آخته شبان غنمگرگ پير آمده به دام و به روي
بر همه خلق مبرم و مبرمبود چو ترک و ديلم اندر ظلم
ترک به روي موکل و ديلماز پي مال وقف کرده‌ي ملک
يا ستد از کسان به بيع سلماز پي هر درم که برد از وقف
چون به هنگام مهر ميخ درمبر سر گل خورد يکي خايسک
از همه گوهر بني آدمکيست از جمله‌ي صغار و کبار
يا نخوردست ازو عنا و المکه نديده ازو سعايت و غمز
باز گويد ترا محمد جمگر نداري تو اين سخن باور
صاحبي و دبيقي و ملحمپسران را ز غمز او پوشيد
زد به هر خانه‌اي يکي ماتمصورت غمز شد سعايت او
دل سادات ازو حزين و دژمتن اشرف ازو هين بلا
او همي گويد آشکارا ذمآن کسان را که مدح گفت خدا
شمر يا هند زاده يا ملجمبيشتر زين چه کرد با سادات
برشدستي به برترين سلمدل و بازو و تيغش ار بودي
مي نشاند به گوشه‌اي مغتمهر کسي را به موجبي باري
راه عزلت گزيده در عالممن يکي شاعر و دخيل و غريب
نه مرا مونسي چو خال و چو عمنه مرا غمخواري چو جد و پدر
گردن من به زير بار نعمنه ازو نز حسين و اسعد و زيد
روز رخشنده چون شب مظلمکرد بر من به قول مشتي رند
زين تحسر ز ديده وادي يمراندم از بلخ تا براندم من
چون چنان گشت بند من محکمآن گنه را جز اين ندانم جرم
متفکر به گوشه اي ملزمکه يکي روز من نشسته بدم
بود آن رند مرد را ز خدمرندي آمد ز اسعدش بر من
شد جهان از نسيم او خرمدوش چون صبح بر کشيد علم
تيرگي از وجود شد به عدمروشني آمد از عدم به وجود
زان که بد صبح در ميانه حکمشب ديجور شد ز روز جدا
چند باشي معطل و مبهمکه امام اسعدت همي خواند
در يکي کوچه‌ي خم اندر خمرفت او پيش و من شدم ز پسش
بامي و بانگ زير و ناله‌ي بمديدم آنجا نشسته اسعد را
کودکي چون يکي بديع صنمبود با او نشسته قصابي
برو عارض چو سوسن و چو پرمهر دو مست از نبيد سوسن بوي
گفتم از شرم هر دو را که نعمهر دو کردند عرضه بر من مي
به يکي گوشه‌اي نديم ندميک دو سيکي ز شرم خوردم و خفت
پيش من مست‌وار خر بکرمهر دو خفتند مست و در راندند
دست و انگشت کيست با خاتمژرف کردم نگه که زيرين کيست
ديدم آن ... کودک قصاب\N
يا يکي خيمه‌اي ز ديبه‌ي سرخبر زبر همچو قبه‌ي اعظم
... قصاب چون ستون خيم\N
گاه اندر سپوخت چون عندمگاه بيرون کشيد همچو زرير
چون تو اندر همه ديار عجمگفتم: احسنت اي امام که نيست
که تو هستي به نزد ما محرمگفت: مفزاي اي سنايي هيچ
اين دل ريش هر دو را مرهمغزلي گوي حسب ما که بود
صلتي يافتم نه بس معظمغزلي حسب حالشان گفتم
ور جز اينست باد ما ابکمخويشتن را جز اين ندانم جرم
ديده‌ام من به کنجها برکمبارکي چند نيز شيخک را
گاه با ساده‌اي نشسته بهمگاه گنگي درشت از پس پشت
بخورم صدهزار بار قسمگر بپرسند اين ز من روزي
اي بلند اختر و بلند هممخواجه اوحد زمان ز کي حمزه
پيش آن صدر مکرم مکرمحال من شرح ده چو قصه‌ي خويش
آن بهين طلعت و بزرگ شيمسيد عالم و امام رييس
کس نداند بجز خداي قيمنبوي جوهري که عرض ورا
روز ديدار شاعر مفخمعاجز اندر فصاحت و خطش
وز در روم تا حد جيلمخاک غزنين و بلخ و نيشابور
مي‌نمايد چو در ادب اسلمبه قلم چند گونه سحر حلال
هست در پيش لفظ او اخرمنکته‌ي اصمعي و جاحظ و قيس
برگذشت از حدوث همچو قدمبوالمعالي که همت عاليش
وز همه فاضلان هم او اعلمقابل فيض و لطف و فضل الاه
آب قدرش لطيف چون زمزمخاک صدرش نظيف چون کعبه
روز و شب را دهد ضياء و ظلمحکم و فرمانش چون صباح و مسا
چون سخن را گذر ز حقه‌ي فمخيل خير از خيال طلعت اوست
چند باشد ز مضمر و مدغمباز گردم کنون به قصه‌ي خويش