اي به کوشش هزار چون رستم | | اي به بخشش هزار چون حاتم |
بجهاند کميت چون ادهم | | مپسند اينکه آن لعين خبيث |
زو شو چون فسانهي شولم | | تو پسندي فسان خاطر من |
همچو او ناکس و ذميم شيم | | بر سر من گماشت رندي چند |
علم نحو و عروض و شعر و حکم | | نشنودند هر چه من گفتم |
بر تن و من نه رنگ بود نه شم | | از همه مال و منصب دنيا |
مانده چون حرف معرب و معجم | | زان که از جامهي کسان بودم |
نيز ستار کن برين سر ضم | | جامهها بستدند و گفتندم |
نيست دستار ريشهي مريم | | گر تو هستي به پاکي عيسي |
با بلا و عنا و حسرت و هم | | من ز بلخ آنچنان شدم به سرخس |
به سوي نينوا به ساحل يم | | که گنهکار يونسبن متي |
تا پديدست روبه از ضيغم | | تا فزونست باز از صعوه |
آن خبيث از شباب تا بهرم | | باد عاجز چو صعوه و روباه |
چيره چون باز باد و شير اجم | | آنکه بدخواه او هميشه براو |
نيکخواهش غريق در قلزم | | دوستانش حريق در دوزخ |
... خر در ... زن پدرش | | \N |
صلحجويان جدا شوند از هم | | چو دو خصم قوي که در پيکار |
عالمي را سپرده زير قدم | | باد صبح آمد از سواد عراق |
گفتم: اي قايد طليعهي جم | | گفتم: اي سايق سفينهي نوح |
چه اثر داري از امام حرم | | چه خبر داري از امام رييس |
که ملک جل ذکره به کرم | | گفت: «ارجو» که زود بيني زود |
هر دو را با سپاه و خيل و حشم | | هر دو را با مراد دولت و عز |
گردد از فرشان چو باغ ارم | | برساند به بلخ و حضرت بلخ |
داد بيني شکسته پشت ستم | | لهو بيني گرفته جان حزن |
برسيده به کام خويش امم | | نارسيده به کام خويش عدو |
به قلم راست کرده همچو قلم | | کار دنيا و دين امام رييس |
کرده بدخواه را ز گيتي کم | | معتمد خواجهي زکي حمزه |
نصرت و فتح بر طراز علم | | علم کين انتقام ورا |
زده بر ظالمان به عجز رقم | | دست عدل خداي عزوجل |
زير خسها خزان به شکم | | همه سر کوفته چو مار وز بيم |
نوش در کامشان چو حنظل و سم | | خزبر اندامشان چو خار و خسک |
نزند نيز صبح صادق دم | | شب بدخواه و بدسگالش را |
که ز دريا کشيد سوخته نم | | آتش زرق بيش نفروزد |
دق مصر و عمامهي معلم | | آنکه پوشيده بود پيش از وقف |
پوشد اکنون لباس حسرت و غم | | خورد اکنون دوال زجر و نکال |
تيغ کين آخته شبان غنم | | گرگ پير آمده به دام و به روي |
بر همه خلق مبرم و مبرم | | بود چو ترک و ديلم اندر ظلم |
ترک به روي موکل و ديلم | | از پي مال وقف کردهي ملک |
يا ستد از کسان به بيع سلم | | از پي هر درم که برد از وقف |
چون به هنگام مهر ميخ درم | | بر سر گل خورد يکي خايسک |
از همه گوهر بني آدم | | کيست از جملهي صغار و کبار |
يا نخوردست ازو عنا و الم | | که نديده ازو سعايت و غمز |
باز گويد ترا محمد جم | | گر نداري تو اين سخن باور |
صاحبي و دبيقي و ملحم | | پسران را ز غمز او پوشيد |
زد به هر خانهاي يکي ماتم | | صورت غمز شد سعايت او |
دل سادات ازو حزين و دژم | | تن اشرف ازو هين بلا |
او همي گويد آشکارا ذم | | آن کسان را که مدح گفت خدا |
شمر يا هند زاده يا ملجم | | بيشتر زين چه کرد با سادات |
برشدستي به برترين سلم | | دل و بازو و تيغش ار بودي |
مي نشاند به گوشهاي مغتم | | هر کسي را به موجبي باري |
راه عزلت گزيده در عالم | | من يکي شاعر و دخيل و غريب |
نه مرا مونسي چو خال و چو عم | | نه مرا غمخواري چو جد و پدر |
گردن من به زير بار نعم | | نه ازو نز حسين و اسعد و زيد |
روز رخشنده چون شب مظلم | | کرد بر من به قول مشتي رند |
زين تحسر ز ديده وادي يم | | راندم از بلخ تا براندم من |
چون چنان گشت بند من محکم | | آن گنه را جز اين ندانم جرم |
متفکر به گوشه اي ملزم | | که يکي روز من نشسته بدم |
بود آن رند مرد را ز خدم | | رندي آمد ز اسعدش بر من |
شد جهان از نسيم او خرم | | دوش چون صبح بر کشيد علم |
تيرگي از وجود شد به عدم | | روشني آمد از عدم به وجود |
زان که بد صبح در ميانه حکم | | شب ديجور شد ز روز جدا |
چند باشي معطل و مبهم | | که امام اسعدت همي خواند |
در يکي کوچهي خم اندر خم | | رفت او پيش و من شدم ز پسش |
بامي و بانگ زير و نالهي بم | | ديدم آنجا نشسته اسعد را |
کودکي چون يکي بديع صنم | | بود با او نشسته قصابي |
برو عارض چو سوسن و چو پرم | | هر دو مست از نبيد سوسن بوي |
گفتم از شرم هر دو را که نعم | | هر دو کردند عرضه بر من مي |
به يکي گوشهاي نديم ندم | | يک دو سيکي ز شرم خوردم و خفت |
پيش من مستوار خر بکرم | | هر دو خفتند مست و در راندند |
دست و انگشت کيست با خاتم | | ژرف کردم نگه که زيرين کيست |
ديدم آن ... کودک قصاب | | \N |
يا يکي خيمهاي ز ديبهي سرخ | | بر زبر همچو قبهي اعظم |
... قصاب چون ستون خيم | | \N |
گاه اندر سپوخت چون عندم | | گاه بيرون کشيد همچو زرير |
چون تو اندر همه ديار عجم | | گفتم: احسنت اي امام که نيست |
که تو هستي به نزد ما محرم | | گفت: مفزاي اي سنايي هيچ |
اين دل ريش هر دو را مرهم | | غزلي گوي حسب ما که بود |
صلتي يافتم نه بس معظم | | غزلي حسب حالشان گفتم |
ور جز اينست باد ما ابکم | | خويشتن را جز اين ندانم جرم |
ديدهام من به کنجها برکم | | بارکي چند نيز شيخک را |
گاه با سادهاي نشسته بهم | | گاه گنگي درشت از پس پشت |
بخورم صدهزار بار قسم | | گر بپرسند اين ز من روزي |
اي بلند اختر و بلند همم | | خواجه اوحد زمان ز کي حمزه |
پيش آن صدر مکرم مکرم | | حال من شرح ده چو قصهي خويش |
آن بهين طلعت و بزرگ شيم | | سيد عالم و امام رييس |
کس نداند بجز خداي قيم | | نبوي جوهري که عرض ورا |
روز ديدار شاعر مفخم | | عاجز اندر فصاحت و خطش |
وز در روم تا حد جيلم | | خاک غزنين و بلخ و نيشابور |
مينمايد چو در ادب اسلم | | به قلم چند گونه سحر حلال |
هست در پيش لفظ او اخرم | | نکتهي اصمعي و جاحظ و قيس |
برگذشت از حدوث همچو قدم | | بوالمعالي که همت عاليش |
وز همه فاضلان هم او اعلم | | قابل فيض و لطف و فضل الاه |
آب قدرش لطيف چون زمزم | | خاک صدرش نظيف چون کعبه |
روز و شب را دهد ضياء و ظلم | | حکم و فرمانش چون صباح و مسا |
چون سخن را گذر ز حقهي فم | | خيل خير از خيال طلعت اوست |
چند باشد ز مضمر و مدغم | | باز گردم کنون به قصهي خويش |