اي که چون اندر بنان آري قصب هنگام نظم

شاعر : سنايي غزنوي

صدر چرخ ثاني از فضل تو پندارم قصباي که چون اندر بنان آري قصب هنگام نظم
وانگه از نوک قصب روز اندر آميزي به شبکوکب معني تو در سير آوري بر چرخ طبع
صد هزاران آفتاب روشن اندر يک ذنبدر يکي بيتت معاني روشني دارد چنانک
تن نهان در پرده و رخسار در زير قصبشعر تو ناگفته مانند عروس پردگيست
خازن رايت ز گنج معرفت آرد سلبخاطر و وهم تو چون از پرده بيرون خواندش
ديده داران خرد را لعبتي باشد عجبچون به تخت حکمتت بر، جلوه کردي صورتش
چون منظم کرده‌اي هر پنج حس را از ادبشايد ار سلطان همي خواند نظامي مر ترا
جاي انصافست اگر باشد نظام او را لقبآنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر
تا بريد حلمت از يونانيان دارد نسبقاصد حلم تو از روحانيان دارد نژاد
مر روان پاک را شد علت اولا سببمدح پاک تو سبب شد مر سنايي را چنانک
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلبمهترا کهتر که باشد چون تو آيي در خطاب
زشت باشد تازي بغداد بردن در عربپيشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود
چون دهان را پرده‌دار عيب دندانست و لبپرده‌دار عيب کار چاکرت کن خلق خوش
تا بود جان از پي بي‌دانشان اصل طربتا بود عقل از ره دانش‌پرستان اصل غم
روي بدخواهت ز غم چون روي بيماران ز تبشخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا
همچو هفت آبا تو دربايي و چون چار امهاتاي که هفت اقليم و چار ارکان عالم را به علم
کرده‌ام بر درگهت چون دولت و دانش ثباتهفت ماه آمد که از بهر تقاضاي صلت
از زکات شعر گيرم تا مگر يابم نجاتبارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها
چون مجرد باشد از زر نيست بر گوهر زکاتباز گفتم کابلهي باشد که در ديوان شرع
در مناسک حکم حج واندر سير رسم غزاتتا بيابي گر بخواهي از براي حج و غزو
حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون مناتدشمن جاه تو بادا پي سپر همچون منا
در جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضاتتا بدان روزي که قاضي خلق باشد پادشا
اين اميد از تو وفا گردد مرا پيش از وفاتباد صد چندين ترا عمر اي فتي تا از سخات