صدر چرخ ثاني از فضل تو پندارم قصب | | اي که چون اندر بنان آري قصب هنگام نظم |
وانگه از نوک قصب روز اندر آميزي به شب | | کوکب معني تو در سير آوري بر چرخ طبع |
صد هزاران آفتاب روشن اندر يک ذنب | | در يکي بيتت معاني روشني دارد چنانک |
تن نهان در پرده و رخسار در زير قصب | | شعر تو ناگفته مانند عروس پردگيست |
خازن رايت ز گنج معرفت آرد سلب | | خاطر و وهم تو چون از پرده بيرون خواندش |
ديده داران خرد را لعبتي باشد عجب | | چون به تخت حکمتت بر، جلوه کردي صورتش |
چون منظم کردهاي هر پنج حس را از ادب | | شايد ار سلطان همي خواند نظامي مر ترا |
جاي انصافست اگر باشد نظام او را لقب | | آنکه در هر فن ز دانش ره برد با طبع شعر |
تا بريد حلمت از يونانيان دارد نسب | | قاصد حلم تو از روحانيان دارد نژاد |
مر روان پاک را شد علت اولا سبب | | مدح پاک تو سبب شد مر سنايي را چنانک |
زان زبان در فروش و خاطر گوهر طلب | | مهترا کهتر که باشد چون تو آيي در خطاب |
زشت باشد تازي بغداد بردن در عرب | | پيشت آوردن سخن ترک ادب کردن بود |
چون دهان را پردهدار عيب دندانست و لب | | پردهدار عيب کار چاکرت کن خلق خوش |
تا بود جان از پي بيدانشان اصل طرب | | تا بود عقل از ره دانشپرستان اصل غم |
روي بدخواهت ز غم چون روي بيماران ز تب | | شخص تو باد از طرب چون تندرستان از غذا |
همچو هفت آبا تو دربايي و چون چار امهات | | اي که هفت اقليم و چار ارکان عالم را به علم |
کردهام بر درگهت چون دولت و دانش ثبات | | هفت ماه آمد که از بهر تقاضاي صلت |
از زکات شعر گيرم تا مگر يابم نجات | | بارها در طبعم آمد کان چو گوهر شعرها |
چون مجرد باشد از زر نيست بر گوهر زکات | | باز گفتم کابلهي باشد که در ديوان شرع |
در مناسک حکم حج واندر سير رسم غزات | | تا بيابي گر بخواهي از براي حج و غزو |
حاسد صدر تو بادا سرنگون همچون منات | | دشمن جاه تو بادا پي سپر همچون منا |
در جهان دين تو باشي مفتي و اقضي القضات | | تا بدان روزي که قاضي خلق باشد پادشا |
اين اميد از تو وفا گردد مرا پيش از وفات | | باد صد چندين ترا عمر اي فتي تا از سخات |