خواجه منصور بپژمرد ز مرگ

شاعر : سنايي غزنوي

تازگي جهل ز پژمردن اوستخواجه منصور بپژمرد ز مرگ
زندگي همه در مردن اوستعالمي بسته‌ي جهلند و کنون
وي عفو تو ز غايت رحمت پناه دوستاي جود تو ز لذت بخشش سوال جوي
يک شهر خواه دشمن من گير خواه دوستبيم و اميد بنده ز رد و قبول تست
نبيره دوست من دشمن نه نيکوستبه مادرم گفتم اي بد مهر مادر
نباشد دشمن دشمن بجز دوستجوابم داد گفتا دشمن تست
هر جا که ناله‌ايست درديستهر جا که روضه‌ايست ورديست
قسم تو از آن گلوخ گرديستگيتي همه سر به سر کلوخي ست
کم گوي که بختيار مرديستهر کز تو به خرقه‌اي فزونست
هر کرا از خرد و هش ياريستبه همه وقت دليري نکنند
بد دلي بيش بود هشياريستزان که هر جاي بجز در صف حرب