اي برادر زکي بمرد و بشد

شاعر : سنايي غزنوي

تا يکي به ز ما قرين جويداي برادر زکي بمرد و بشد
تن و جان از عدم فرو شويدتا ز آب حيات آن عالم
باز از آنجا به سوي من پويدمن ز غم مرده‌ام که کي بود او
زنده را مرده مرثيت گويدپس تو گويي که مرثيت گويش
عهد بشکست و جاودانه نمانداي دريغا که روز برنايي
ليک از گردش زمانه نمانداز زمانه غرض جواني بود
و آتش عشق را زبانه نماندآب معشوق را زمانه بريخت
بر کس اين دور جاودانه نمانداي سنايي دل از جهان برکن
کرکسان گرد او هزار هزاراين جهان بر مثال مرداريست
آن مر اين را همي زند منقاراين مر آن را همي زند مخلب
وز همه باز ماند اين مردارآخرالامر برپرند همه
درست گرددت اين چون بپرسي از بيمارز جمله نعمت دنيا چو تندرستي نيست
چو تن درست بود هيچ دل شکسته مداربه کارت اندر چون نادرستيي بيني
زين پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تارمردمان يک چند از تقوا و دين راندند کار
گر منازع خواهي اي مهدي فرود آي از حصاراين دو چون بگذشت باز آزرم و دين آمد شعار
ور متابع خواهي اي دجال يک ره سر بر آرباز يک چندي به رغبت بود و رهبت بود کار
مادر پسر نزاد ز من خاکسارتردر شهر مرد نيست ز من نابکارتر
سگ با سگان به طبع ز من سازگارترمغ با مغان به طوع ز من راست‌گوي تر
وز سگ هزار بار منم زشت کارتراز مغ هزار بار منم زشت کيش‌تر
کس راز حال من نبود کارزارترهر چند دانم اين به يقين کز همه جهان
نوميدتر کسي بود اميدوارتراينست جاي شکر که در موقف جلال
زن نخواهد هيچ مردي تا بميرد هوشيارزن مخواه و ترک زن کن کاندرين ايام بار
سرو قد و ماهروي و سيم ساق و گلعذارگر امير شهوتي باري کنيزک خر به زر
ور مزاج او بدل گردد بود زر عيارتا مراد تو بود با او بزن بر سنگ سيم
روي مال خويشتن بيند که روي وام‌دارآنقدر داني که برخيزد کسي از بامداد
از همه معشوقگان معشوق‌تراي به نزد عاشقان از شاهدي
هيچ مخلوقي ز تو مرزوق ترکس نديد اندر جهان از خلق و خلق
هيچ خر آن نبود هرگز حرهيچ نيکو نبود هرگز بد
تا شکمشان نکني از نان پرپشت کس را نکند ز آب تهي