اگر چون زر نخواهي روي عاشق

شاعر : سنايي غزنوي

منه بر گردن چون سيم سنگوراگر چون زر نخواهي روي عاشق
که حمال فقع بايد همي حورجهان از زشت قوادان تهي شد
تا بيابي ز جود ايشان چيزاي سنايي به گرد حران گرد
کي بود بذل و همت و تمييزنزد ناديدگان و نااهلان
زر سي دانه را به نيم مويزکودک خرد بي‌خرد بدهد
غر نگردد به گرد آلت حيزبي‌نوا سوي بي‌سخا نشوي
از امير سخا شدند عزيزهر که زين پيش بود امير سخن
که به نزديکشان زرست و پشيزتو همه روز گرد آن گردي
که فروشد به کويها گشنيزدسته‌ي گل بر کسي چه بري
دزدد از جامه‌ي پدر تيريزپيرهن زان طمع مکن که ز حرص
که بماني چو کفش در دهليزبهر دهليزبان چگويي شعر
بوسه بر کون دهي چه يابي تيزبوسه بر لب دهي شکر يابي
رسن گر بگيرد به بسيار چيزاگر ريش خواجه ببرند پاک
بود پاردم بر گذرگاه تيزکه تا پاردم سازد از بهر آنک
ملک تو ناقياس و نامحسوساي خداوند قايم قدوس
به قيامي که هست ضد جلوسقايمي خود به خود قيام تو نيست
ز آرزوي تو شد به دور و شموسساحت سينه‌هاي مشتاقان
صد نهال از محبتت مغروسدر دل عارفان حضرت تو
کني از راه عاشقان مطموسنور افلاک در نهاد قدم
جنت عدن با همه ناموسهشت باغ و چهار رکن سرور
به يکي مشت ارزن و سه فلوسپيش آن دل بدانکه کس نخرد
گشته از راه دين تاج رئوسخاکپاي بلال حضرت تو
چون نداند همي يمين غموسخاک بر سر دبير حضرت را
حل منجوس و طالع منحوسکردم آواره از مساکن عز
نگزينم مقام جز ناقوسگر چه زاغ سياه گشتستم
زين سخنها کرشمه چو طاووسزاغ گر بشنود کند در حال
همچو دزدي به قلعه‌اي محبوسشد مقيم سرخس و اندر وي
مي‌ندانند شاه را ز عروساي سنايي بود که در غزنين
نخواهم نيز عاقل بود و فرناسچو خواهم کرد زرق و هزل و ريواس
چه خواهم کرد زهد و فضل عباسمرا چون نيست بر کس هيچ تفضيل
به جاي چنگ بر زن طاس بر طاسبياور طاس مي بر دست من نه
بسنده‌ست از همه اقران و اجناسقرين و جنس من خمار و مطرب
خطيب و قاضيم گو هيچ مشناسمرا بايد خراباتي شناسد
نگردد سفته گوهر جز به الماسمي است الماس و گوهر شادماني
جز اين ديگر همه رزق است و ريواسمي و معشوق را بگزين به عالم
دلي پر حسرت و يک جامه کرباسچه خواهم برد از دنيا به آخر
اجيبوا ما سالتم ايها الناسچه گوييد اندرين معني که گفتم
که زير آسياي غم شدم آسرفيقا جام مي بر ياد من خور
بشکن شبه‌ي شهوت و غواص درر باشاي مرد سفر در طلب زاد سفر باش
بپذير و تو خود بوذر و سلمان دگر باشاز سيرت سلمان چه خوري حسرت و راهش
آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باشهر چند که طوطي دلت کشته‌ي زهرست
زهر تن او گردد تو مرد عبر باشچون تو به دل زهر شکر داري از خود
تو طير ابابيل ورا زخم حجر باشدر مکه‌ي دين ابرهه‌ي نفس علم زد
او رفت سوي عيد تو در عيش نظر باشنمرود هواي خانه‌ي باطن و ز بت آگند
تو بر فلک سيرت ايشان چو قمر باشگر خلق جهان ابرهه‌ي دين تو باشد
تو ديده‌ي يعقوب ورا بوي پسر باشآن کس که مر ايوب ترا گرم غم آورد
لب روح الله ست يا دم صورور ديو ز لا حول تو خواهي که گريزد
که ز درس و کتاب و دارو هستخانگاه محمد منصور
زين بنا ايمن از دو چيز سه چيزاز سه سو دين و جان و تن را سور
تعبيه در صداي هر خم اوستتن و جان و دل از قبور و فتور
از تحليش تيره چهره‌ي تيرلحن داوود با اداي زبور
در تن ار علتي‌ست اينجا خواهوز تجليش طيره توده‌ي طور
در دل ار شبهتيست اينجا خوانحب مرطوب و شربت محرور
کتب اينجاست اي دل طالبلوح محفوظ و دفتر مسطور
عيسي اينجاست اي هواي عفندارو اينجاست اي تن رنجور
پس ازين زين ستانه خواهد بودخضر اينجاست اي سراب غرور
صفت و صورتش گه ادراکدولت و رحمت و قصور و حبور
چون بدو چشم نيک درنرسدبرتر از گوش روح و ديده‌ي حور
مجد او داشت مر سنايي راچونش گويم که چشم بد ز تو دور
مجد او داشت مر سنايي رادر نثاي سناي خود معذور