با خود از خاک بر فلک برده

شاعر : سنايي غزنوي

گر کسان گرسنه گرد تو دربا خود از خاک بر فلک برده
پس اگر بر پريده او سوي توهمه با گوشت مرغ خو کرده
نيک زشتست با چو تو عمرينپريده ازو بيازرده
داده همنام خود به ده مطلبظلم را پر و بال گسترده
کي تواند سپيدچرده شدهياري از هندوان نو برده
اي درون هزار پرده شدهآنکه کرد ايزدش سيه‌چرده
گر که مستوجبست حد ترالن تراني نبشته بر پرده
هم وبالي نباشدت گر ازواين سنايي شراب ناخورده
بدهي اين گداي گرسنه رادر گذاري گناه ناکرده
اين چه قرنست اينکه در خوابند بيداران همهبدل نان برنج پرورده
طوق منت يابم اندر حلق حق گويان دينوين چه دورست اينکه سرمستند هشياران همه
در لباس مصلحت رفتند رزاقان دهرخواب غفلت بينم اندر چشم بيداران همه
در لحد خفتند بيداران دين مصطفابر بساط صايبي خفتند طراران همه
حيز متواري بدي زين پيش اکنون شد پديدبر فلک بردند غيو و نعره ميخواران همه
غارتي را عادتي کردند بزازان مازان که بي‌ننگند و بي‌عارند عياران همه
بي‌خبر گشته‌ست گوش عقل حق‌گويان ديندر دکان دارند ازين معني به خرواران همه
اي جهان ديده کجااند آن جهانداران کجابي‌بصر گشته‌ست گويي چشم نظاران همه
آنکه از من زاد کو و آنکه زو زادم کجاستوي ستمديده کجااند آن ستمگاران همه
و آن سمن رويان گل بويان حوراپيکرانآن رفيقان نکو و آن مهربان ياران همه
مرگشان هم قهر کرد آخر به امر کردگارآنکه گل بودي خجل زان روي گلناران همه
شغل سرهنگان دين از مرد متواري مجوياي برادر مرگ دان قهار قهاران همه
از هواي فقر مردان کاخ فغفوري مخواهسيرت ابرار را در طبع اضراري مجوي
در ميان دوکدان لاف هر تردامنيدر سراي سوز سلمان تخت جباري مجوي
دل که در سودا غمي شد بيني از بويش مگيرنيزه و گرز و کمان و تير عياري مجوي
خلعت بوذر نداري گام دينداري منهدر خرابه‌ي بام گلخن طبل عطاري مجوي
خار پاي راه درويشان آن درگاه راقوت حيدر نداري نام کراري مجوي
هر کسي را نور صدق عشق اين ره کي دهددر کف دست عروس مهد عماري مجوي
گرد طاووسان دين گرد و بمان اوباش راصورت خورشيد را اندر شب تاري مجوي
بر سر طور هوا طنبور شهوت مي‌زنيدر دهان زاغ پيسه مشک تاتاري مجوي
ور تو خواهي نفس شيطان از تو بيزاري کندعشق داري لن تراني را بدين خواري مجوي
تا کي اندر راه دين با نفس دمسازي کنينام عشق دوست را جز از سر زاري مجوي
کوزه و ابريق برداري و راه کج رويبر در ميدان اين درگاه طنازي کني
ور تو خواهي کز کمان شهوت و تير نفاقجامه‌ي صديق در پوشي و غمازي کني
اعتقاد محمد بهروزاز سر انگشت دف زن ناوک‌اندازي کني
چون به از زر به عمر هيچ نديدکرد روزيش از آن جهان آگاه
گفتم بنالم از تو به ياران و دوستانزر به درويش داد و عمر به شاه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفتباشد که دست ظلم بداري ز بي‌گناه
اي فلک شمس شرف جاه توزنهار تا از او به جزا و ناوري پناه
بر تنم از سرما آمد فرازباد بر افزون چو مه يکشبه
شد کتفم رقص کنان مي‌زنمپوست بر آن سان که بر آتش دبه
نزد تو زان آمدم ايرا که هستسنج به دندان و به لب دبدبه
بخور من بود دود درمنهديدن خورشيد غم بي‌جبه
چو بي سيمم ولي دايم به شکرمچنين باشد کسي را کو درم نه
اگر گردون به کام من نگرددتقاضا گر ملازم بر درم نه
اي تير غم و رنج بسي خورده و بردهچه گويي برده‌ي خود بر درم نه
بر ظاهر خود نقش شريعت بگشادمواقف شده بر معرفت خرقه و خورده
با هستي خود نرد فنا باخته بسياردر باطن خود حرف حقيقت بسترده
در آرزوي کوي خرابات همه سالصد دست فزون مانده و يک دست نبرده
ايمن شده از عمر خود و گشت شب و روزاول قدم از راه خرابي بسپرده
ور زان که ترا نيستي اي خواجه تمناستدر بي‌خردي کيسه به طرار سپرده
زان پيش که نوبت به سر آيد تو در آن کوشهان تا نکني تکيه بر انفاس شمرده
اي زده بر فلک سراپردهتا مرده‌ي زنده شوي اي زنده‌ي مرده
اي که از رشک نردبان فلکرخت بر تخت عيسي آورده
پيش معجرها حديث از مرکب تازي کنينزد مغفرها ستور لنگ گردي و آنگهي
از گل و گرمابه و از شانه‌ي رازي کنيچون به کنجي باز بنشيني و با ياران حديث
کاندرين ره با براق خلد خر تازي کنيرو به گرد خاکبازي گرد کين آن راه نيست
در کف محنت چو گوي پهنه‌ي غازي کنيتا تو خود کي مرد آن باشي که خود را چون خليل
با خس و خاشاک مي‌خواهي که بزازي کنينيست سوداي دفاع تو که در بازار صدق
وقت خرمن کوفتن با موسي انبازي کنيوقت آب و تخم کشتن گشته شيطان را قرين
کيفر آن گاهي بري با حور عين بازي کنيمگذران در لهو و بازي عمر ليکن روز حشر