اي لاف زني که هر کجا هستي

شاعر : سنايي غزنوي

قصه ز روزن و سراي آرياي لاف زني که هر کجا هستي
از بهر نظاره روي و راي آريتا کي سوي من نه از ره غيرت
مختار شوي گر آن بجاي آريپندي بشنو که تا چو مخدومم
تا چرخ چو من به زير پاي آريشو راستيي چو من به دست آور
طبق حلوا داماد و تو او را خسريبره‌ي بريان هر جا که بود چاکر تست
همه گفتند که اي خواجه تو ما را پدريخوردنيهاي جهان گر به شکم جمع شدند
کنيت تو نعم و نام تو شيخ‌الطبرياي همه نزهت و شادي و همه راحت و روح
داد او را تاج و تخت و ملک عالم بر سريچون به ملک اندر بر آرد گردي از مردان مرد
در مصاف اندر حسام و در نماز انگشتريتا از او فرزند زايد در جهان و وادهد