\N

شاعر : سنايي غزنوي

حاجت صد هزار ... قوي\N
شد ز ... روا که مابوني\N
گر چه از خواسته چو قارونيحاجب من روا نگشت از تو
\Nپس چو به بنگرم بر تو و من
آدمي را دو بلا کرد رهيمن کم از ... و تو کم از ...
يا کند پر شکم خويش ز نانبرد از هر دو بلا روسيهي
به خداي ار گل بهار بوييا کند پشت خود ز آب تهي
راستان رسته‌اند روز شماربا کژي خوارتر ز خار بوي
اندر اين رسته رستگاري کنجهد کن تا تو ز آن شمار بوي
اي سنايي به گرد شرک مپويتا در آن رسته رستگاري بوي
خنصر وسطي اين دو انگشت استآنچه گويد مگوي عقل مگوي
از زمانه اگر امان جوييهر دو از بهر نفس در تک و پوي
اين که گويي تو خرد حاتم رادزو بلندي مجوي پستي جوي
اي روي زردفام تو بر گردن نزاروانکه گويي بزرگ سرگين شوي
آنگه که مادر تو ترا داشت در شکمهمچون بلندني که بود بر بلنديي
نه ماه رنجت از چه کشيد او که بعد از آنهر ساعتي ز رنج زمين را بکنديي
ملکا ذکر تو گويم که تو پاکي و خدايياز کس همي فگند که از کون فگنديي
همه درگاه تو جويم همه از فضل تو پويمنروم جز به همان ره که توام راه نمايي
تو زن و جفت نداري تو خور و خفت نداريهمه توحيد تو گويم که به توحيد سزايي
نه نيازت به ولادت نه به فرزندت حاجتاحد بي زن و جفتي ملک کامروايي
تو حکيمي تو عظيمي تو کريمي تو رحيميتو جليل الجبروتي تو نصير الامرايي
بري از رنج و گدازي بري از درد و نيازيتو نماينده‌ي فضلي تو سزاوار ثنايي
بري از خوردن و خفتن بري از شرک و شبيهيبري از بيم و اميدي بري از چون و چرايي
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجيبري از صورت و رنگي بري از عيب و خطايي
نبد اين خلق و تو بودي نبود خلق و تو باشينتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نيايي
همه عزي و جلالي همه علمي و يقينينه بجنبي نه بگردي نه بکاهي نه فزايي
همه غيبي تو بداني همه عيبي تو بپوشيهمه نوري و سروري همه جودي و جزايي
احد ليس کمثله صمد ليس له ضدهمه بيشي تو بکاهي همه کمي تو فزايي
لب و دندان سنايي همه توحيد تو گويدلمن الملک تو گويي که مر آن را تو سزايي
لب و دندان سنايي همه توحيد تو گويدمگر از آتش دوزخ بودش روي رهايي