المستغات اي ساربان چون کار من آمد به جان

شاعر : سنايي غزنوي

تعجيل کم کن يک زمان در رفتن آن دلستانالمستغات اي ساربان چون کار من آمد به جان
از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفسنور دل و شمع بيان ماه کش و سرو روان
آزار من کمتر گزين آخر مکن با من چنيناي چون فلک با من به کين بي مهر و رحم و شرم و دين
کاندر همه روي زمين مسکين‌تر از من نيست کسعالم به عيش اندر ببين تا مر ترا گردد يقين
در زاري کارم نگر چون داري از حالم خبرآرام جان من مبر عيشم مکن زير و زبر
بگذار تا در رهگذر با تو برآرم يک نفسرحمي بکن زان پيشتر کايد جهان بر من به سر
چون زلف او پشتم به خم دل پر ز تف رخ پر ز نمدايم ز حسن آن صنم چون چشم او بختم دژم
از دست اين چندين ستم يارب مرا فرياد رساندوه بيش آرام کم پالوده صبر افزوده غم
من پيش او از حد برون خونابه راندم از جفونچون بست محمل بر هيون از شهر شد ناگه برون
چون بسته بيند ره ز خون باشد که گردد باز پسکردم همه ره لاله‌گون گفتم که آن دلبر کنون
با هجر بستيزم همي شوري برانگيزم هميهر روز برخيزم همي در خلق بگريزم همي
در باده آويزم همي کاندهگسارم باده بسرنگي برآميزم همي مي در قدح ريزم همي