المستغات اي ساربان چون کار من آمد به جان شاعر : سنايي غزنوي تعجيل کم کن يک زمان در رفتن آن دلستان المستغات اي ساربان چون کار من آمد به جان از من جدا شد ناگهان بر من جهان شد چون قفس نور دل و شمع بيان ماه کش و سرو روان آزار من کمتر گزين آخر مکن با من چنين اي چون فلک با من به کين بي مهر و رحم و شرم و دين کاندر همه روي زمين مسکينتر از من نيست کس عالم به عيش اندر ببين تا مر ترا گردد يقين در زاري کارم نگر چون داري از حالم خبر آرام جان من مبر عيشم...