تو را من دوست مي‌دارم چو بلبل مر گلستان را

شاعر : سيف فرغاني

مرا دشمن چرا داري چو کودک مر دبستان راتو را من دوست مي‌دارم چو بلبل مر گلستان را
مسخر گشت بي‌لشکر ولايت چون تو سلطان راچو کردم يک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
تو آن داري به جز خوبي که نتوان وصف کرد آن رابه خوبي خوب رويان را اگر وصفي کند شاعر
چنان خو کرد با دردت که نارد ياد، درمان رادلم کز رنج راه تو به جانش مي‌رسد راحت
وگر خود خون او باشد بريزد آب حيوان راز همت عاشق رويت بميرد تشنه در کويت
چو زلف کافرت بيند نماند دين مسلمان راچو بيند روي تو کافر شود اسلام دين او
ز ماه و اختران خورشيد خالي کرد ميدان رابه عهد حسن تو پيدا نمي‌آيند نيکويان
شکسته دل که همره کرد با خود جان مردان رابسي سلطان و لشکر را هزيمت کرد در يک دم
مکن عيبش که کم باشد اصولي قول نادان رااگر چه در خورت نبود غزلهاي رهي ليکن
مددها کرد مسکين دل به خون اين چشم گريان راوصالت راست دل لايق که شبها در فراق تو
از آن باکس نمي‌گويم غم شبهاي هجران راهمي ترسم که روز او سراسر رنگ شب گيرد
که تو چون روز گرداني به روي خود شبستان راوصال تو به شب کس را ميسر چون شود هرگز
ندانستم که نزد تو چنين قيمت بود جان رامرا گويي بده صد جان و بوسي از لبم بستان
از آن لب يک شکر کم کن گرامي‌دار مهمان رابه جان مهمان لعل تست چون من عاشقي مسکين
که دايم در عقب باشد بهاري مر زمستان رابه هجران سيف فرغاني مشو نوميد از وصلش