اي خجل از روي خوبت آفتاب

شاعر : سيف فرغاني

روز من بي تو شبي بي‌ماهتاباي خجل از روي خوبت آفتاب
آنچنان خيره که چشم از آفتابآفتاب از ديدن رخسار تو
روز وصلت چون توان ديدن به خوابچون مرا در هجر تو شب خواب نيست
با دل پر آتش و چشم پر آببر سر کوي تو سودا مي‌پزم
صبر را از دست تو پا در رکابعقل را با عشق تو در سر جنون
آن دل بريان من همچون کبابخون چکان بر آتش سوداي تو
در عرق ز آن رو همي ريزد گلابدر سخن ز آن لب همي بارد شکر
توبه‌ي خلقي شکسته چون شرابچشم مخمورت که ما را مست کرد
آنچنان جوشد دلم کز آتش آباز هوايي کيد از خاک درت
سرو در پيراهن و مه در نقابجز تو از خوبان عالم کس نداشت
اي خطاي تو به نزد ما صواببي خطاگر خون من ريزي رواست
من دهم پيوسته سعدي را جوابتو طبيب عاشقان باشي، چرا
گر به شمشيرت زند رو برمتابسيف فرغاني چو ديدي روي دوست