جانم از عشقت پريشاني گرفت

شاعر : سيف فرغاني

کارم از هجر تو ويراني گرفتجانم از عشقت پريشاني گرفت
مملکت نتوان به آساني گرفتوصل تو دشوار يابد چون مني
سهل باشد ملک و سلطاني گرفتگرسعادت يار باشد بنده را
مار را کودک به ناداني گرفتدست در زلفت به ناداني زدم
ملک بي‌شمشير نتواني گرفتدوست بي‌همت نگردد ملک کس
راست چون دين مسلماني گرفتحسن رويت اي صنم آفاق را
خواب چون بلبل سحر خواني گرفتبر سر بالين عشاقت به شب
من بدادم گر تو بتواني گرفتگفتمت کامم بده، گفتي به طنز
راضيم چون نرخش ارزاني گرفتدر بهاي وصل اگر جان ميخوهي
چون تواند سيف فرغاني گرفت ؟اينچنين ملکي که سلطان را نبود