نگارا دل همي خواهد که عشقت را نهان دارد

شاعر : سيف فرغاني

وليکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان داردنگارا دل همي خواهد که عشقت را نهان دارد
وليکن عود نتواند که دود خود نهان دارداگر چه آتش مجمر ندارد شعله‌ي پيدا
اگر جان در تنش ريزند چون زهرش زيان داردکسي کز درد عشق تو ندارد زندگي دل
بسان خاک گورستان درون پرمردگان داردکسي کز سوز عشق تو ندارد جان و دل زنده
کرا دولت کند ياري، کرا همت بر آن داردطريق عشق جان بازي‌ست تا خود زين جوانمردان
که اين ليلي بهر جانب چو مجنون کشتگان داردچو فرهاد از غم شيرين ز بهر دوست مي‌ميرم
اگر يک جان دو تن پرورد و گر يک تن دو جان داردمرا با دوست اين حال است و با هر کس نمي‌گويم
صدف مجروح از آن گردد که لل در ميان داردبه جان قصدت کند دشمن چو داري دوستي در دل
گل آنجا مي‌شود پيدا که بلبل آشيان داردهميشه فتنه‌ي خوبان بود در شهر و کوي ما
سري بر پاي آن سگ نه که رو بر آستان دارداگر چون حلقه نتواني که رويي بردرش مالي
به جز بيدار نتواند که پاس خفتگان داردپناه و حرز عشاقند در دنيا خلايق را
که بام قصر اين کار از معالي نردبان داردبلندي جوي و در پستي ممان چون سيف فرغاني