چشم تو کو جز دل سياه ندارد

شاعر : سيف فرغاني

دل برد از مردم و نگاه نداردچشم تو کو جز دل سياه ندارد
روز من است آن شبي که ماه نداردبي رخت اي آفتاب پرتو رويت
با رخ تو شکل اشتباه نداردبا همه ينبوع نور چشمه‌ي خورشيد
لايق ميدان تو سپاه نداردبا همه خيل ستاره ماه شب افروز
رقعه‌ي شطرنج حسن شاه نداردبي رخ تو کاسب راند بر سر خورشيد
مرده‌ي بي‌سر غم کلاه نداردعاشق تو نزد خلق جاي نجويد
ور برود بر در تو راه نداردگر برود از بر تو راه نداند
هر که جزين آستان پناه نداردبر در مردم رود چو سگ بزنندش
از تو به جز تو گريزگاه ندارددرکه گريزد ز تو؟ که در همه عالم
طاقت ناله، مجال آه ندارددرد تو قوت گرفت و بنده ضعيف است
خرمن مه بهر گاو کاه نداردوصل تو از خود نصيب ما نفرستاد
جز کرمت هيچ عذرخواه ندارداز بد و نيکي که سيف گفت در اشعار
ملک عمارت چو پادشاه ندارددل به غم تو سپرد از آنکه نگيرد