نگار من چو اندر من نظر کرد

شاعر : سيف فرغاني

همه احوال من بر من دگر کردنگار من چو اندر من نظر کرد
به خنده زهر عيشم را شکر کردبه پرسش درد جانم را دوا داد
درآمد نور و ظلمت را به در کردز راه ديده ناگه در درونم
که چون خورشيدم از روزن نظر کردبه شب چون خانه گشتم روشن از شمع
به قدر حال من در من اثر کردزهر وصفي که بود او را و اسمي
ز هر جايي به نسبت سر به در کردبه گوشم گوش شد با چشم شد چشم
به لب چون مرغ عيسي جانور کردبه غمزه کشت و آنگاهم دگر بار
چو آن خورشيد رخ بر من گذر کردچو سايه هستيم را نور خود داد
که بي آتش نشايد شمع برکرددلم روشن نگردد بي رخ او
ز بهر تاج بايد ترک سر کردبرين سر راست نايد تاج وصلش
رسن بازي تواند اين قدر کردبجان در زلفش آويزم چه باشد
چه گويم اين مقيم است آن سفر کردمرا از حال عشق و صبر پرسيد
نمي‌شايد همه کس را خبر کردخمش کن سيف فرغاني کزين حال