قومي که جان به حضرت جانان همي برند

شاعر : سيف فرغاني

شور آب سوي چشمه‌ي حيوان همي برندقومي که جان به حضرت جانان همي برند
اين مفلسان که تحفه بدو جان همي برندبي سيم و زر گدا و به همت توانگرند
پاي ملخ به نزد سليمان همي برندجان بر طبق نهاده به دست نياز دل
خرما ببصره زيره بکرمان همي برندآن دوست را بجان کسي احتياج نيست
سوي نگارخانه‌ي رضوان همي برندتمثال کارخانه‌ي ماني نقش بند
دلق گدا و افسر سلطان همي برنداندر قمارخانه‌ي اين قوم پاک باز
از سر گرفته‌اند و به پايان همي برنداين راه را که ترک سر است اولين قدم
وين گوي دولتي‌ست که ايشان همي‌برندميدان وصل او ز پي عاشقان اوست
آنچه ز دوست يافته‌اند آن همي برندبيچارگان چو هيچ ندارند نزد دوست
آنجا مبر که گوهر از آن کان همي برندگر گوهر است جان تو اي سيف زينهار