در شهر اگر زماني آن خوش پسر برآيد

شاعر : سيف فرغاني

از هر دلي و جاني سوزي دگر برآيددر شهر اگر زماني آن خوش پسر برآيد
گر آفتاب ازين پس پيش از سحر برآيددر آرزوي رويش چندين عجب نباشد
بي نردبان مهرش خورشيد اگر برآيدچون سايه نور ندهد بر اوج بام گردون
از بيخ هر نباتي شاخ شکر برآيدگر بر زمين بيفتد آب دهان يارم
از ابر در ببارد وز خاک زر برآيداز بهر چون تو دلبر در پاي چون تو گوهر
چون بر گل عذارش ريحان تر برآيدگفتم که آب چشمم بر روي خشک گردد
چون شمع هر زمانم آتش به سر برآيدمن آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
آنرا که دوست چون گل بي‌جامه در برآيدجسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد
آنرا که از گريبان شمس و قمر برآيددامن به دست چون من بي‌طالعي کي افتد
تا کار هر دو کونش ز آن يک نظر برآيدباري به چشم احسان در سيف بنگر اي جان