اي تو را تعبيه در تنگ شکر مرواريد

شاعر : سيف فرغاني

تا به کي خنده زند لعل تو بر مرواريداي تو را تعبيه در تنگ شکر مرواريد
چون بخندي بنمايي ز شکر مرواريدچون بگويي بفشاني گهر از حقه‌ي لعل
به ز دندان تو اي کان گهر مرواريدبحر حسني تو و هرگز صدف لطف نداشت
تا ز شرم آب شود بار دگر مرواريددر دندان بنماي از لب همچون آتش
بر زمين ريختم از ديده‌ي تر مرواريداي بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
چند چون رشته کشد عشق تو در مرواريدريسمان مژه‌ام را به در اشک اي دوست
ز آنکه غواص نجويد ز شمر مرواريدگوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوي
کفو زر نيست درين عقد مگر مرواريدلايق عشق دلي پاک بود همچو صدف
درکشم از پي گوش تو به زر مرواريددر سخن جمع کنم در معاني پس ازين
دل صدف وار به صد خون جگر مرواريدسخن بنده چو آبي‌ست که کرده‌است آن را
کز پي سود به بحرين مبر مرواريدشعر خود نزد تو آوردم و عقلم مي‌گفت
کز تو نبود عجب اي کان هنر مرواريدسيف فرغاني گرچه همه عيب است بگوي