چو شد به خنده شکر بار پسته‌ي دهنش

شاعر : سيف فرغاني

شد آب لطف روان از لب چه ذقنشچو شد به خنده شکر بار پسته‌ي دهنش
که هست همچو شکر مغز پسته‌ي دهنشاز آنش آب دهن چون جلاب شيرين است
کشيده تير مژه نرگس سپه شکنشگشاده شست جفا ابروي کمان شکلش
که دل نگيرد همچون هدف به خويشتنشکمان ابروي او تير غمزه‌اي نزند
مهي که مطلع حسن است جيب پيرهنشبر آفتاب کجا سايه افگند هرگز
چو در پياله شراب از قرابه‌ي بدنشبرهنه گر شود آب روان جان بيني
به زير موي چو شعر سيه، حرير تنشچو زير برگ بنفشه گل سپيد بود
که باربند عبير است زلف چون رسنشبه زير هر شکنش عنبر است خرواري
به زير خاک شهيدان سوخته کفنشميان آتش شوقند و آب ديده هنوز
چو آب حيوان ناگاه بود يافتنشمرا که در طلبش خضروار مي‌گشتم
«رها نمي‌کند ايام در کنار منش»کجا رسم ز لب او به بوسه‌اي چو دمي