مرغ دلم صيد کرد غمزه‌ي چون تير او

شاعر : سيف فرغاني

لشکر خود عرض داد حسن جهان گير اومرغ دلم صيد کرد غمزه‌ي چون تير او
شير سياه است عشق، با همه نخجير اوباز سپيد است حسن، طعمه‌ي او مرغ دل
ترک دو عالم شناس اول تکبير اوعشق نماز دل است، مسجد او کوي دوست
فوت شود وصل دوست از تو به تاخير اوهست وضوش آب چشم، روز جوانيش وقت
بر دل هر کس که تافت نور تباشير اوعشق چو صبح است ديد روي چو خورشيد دوست
بي خبري از دو کون مبدا تاثير اوخمر الهي است عشق ساقي او دست فضل
در تو عملها کند حزن به تقرير اوعشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
خانقه دل که بود عقل کهن پير اوعشق جوان نورسيد تا چو خرابات شد
زخم خوري چون هدف از پر بي تير اومرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کني
دوست به حسن آيتي‌ست وين همه تفسير اوگر تو نداني که چيست اين همه نظم بديع
خواب پريشان شمار وين همه تعبير اوورنه تو بيدار دل حال چو من خفته را
نفخه‌ي صور دل است صوت مزامير اوزمزمه‌ي شعر سيف نغمه‌ي داودي است