اي ز آفتاب رويت مه برده شرمساري

شاعر : سيف فرغاني

پيداست بر رخ تو آثار بختيارياي ز آفتاب رويت مه برده شرمساري
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه دارياندر بيان نگنجد وندر زبان نيايد
با مرهمي چنينم چون خسته مي‌گذارياي نوش داروي جان اندر لبت نهفته
گر چه بکرد بلبل بي گل فغان و زاريافغان و زاري من از حد گذشت بي تو
صعب است نااميدي بعد از اميدوارياميدوار وصلم از خود مبر اميدم
هر جا که رفت از آن پس چون زر نديد خواريچون خاک اگر عزيزي بنشست بر در تو
کز بنده سعي باشد وز همت تو ياريمن با چنين ارادت در تو رسم به شرطي
فرهادوار هر دم سوزي ز من برآريشيرين از آني اي جان کز تلخي غم خود
ديوانه‌ي دلم را زين بند رستگارياي خوب‌تر ز ليلي هرگز مده چو مجنون
اي گل به پيش جانان در پيش گل چو خاريگل را نمي‌توانم کردن به دوست نسبت
«چون است حال بستان اي باد نوبهاري»هر جا که سيف باشد بستان اوست رويش