اي رخ تو شاه ملک دلبري

شاعر : سيف فرغاني

همچو شاهان کن رعيت پرورياي رخ تو شاه ملک دلبري
شد ز شرم روي تو پنهان پريتا تو بر پشت زمين پيدا شدي
سخت بي‌معني بود صورت‌گريبا چنين صورت که از معني پر است
خانه بر بامت کند کبک دريز آرزوي شيوه‌ي رفتار تو
ز آنکه از شيرين بسي شيرين‌تريخسروان فرهادوارت عاشقند
شادمان همچون ز غارت لشکريچشم تو از بردن دلهاي خلق
جان همي افزايي ار دل مي‌بريدلبري ختم است بر تو ز آنکه تو
جان پذيرد موم از انگشترياز اثرهاي نشان و نام تو
عيد شد نزديک و قربان لاغريعشق تو ما را بخواهد کشت، آه
بي شکر کردم بسي حلواگريدر فراق تو غزلها گفته‌ام
تا به يادت کردمي جان پروريکاشکي از دل زبان بودي مرا
در مه و خور جز به خواري ننگري،با چنين عزت که از حسن و جمال
«سرو بستاني تو يا مه يا پري»چون روا باشد که سعدي گويدت
هر که هست از هر چه گويد برتريسيف فرغاني همي گويد ترا