کم خور غم تني که حياتش به جان بود

شاعر : سيف فرغاني

چيزي طلب که زندگي جان به آن بودکم خور غم تني که حياتش به جان بود
تا در زمين جسم تو آب روان بودهيچش ز تخم عشق معطل روا مدار
روح سبک ز بار محبت گران بودآن کس رسد به دولت وصلي که مرورا
عشقي که زنده‌اي چو تواش در ميان بودچون استخوان مرده نيايد به هيچ کار
از هفت عضو هستي تو جان ستان بودمعشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
کب حيوة از آتش عشقش روان بودآخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
ديدند و گر تو نيز ببيني چنان بوداز تو چه نقشهاست در آيينه‌ي مثال
لفظي‌ست صورت تو که معنيش جان بوداين حرف خوانده‌اي تو که بر دفتر وجود
جان تو آيتي‌ست که تفسيرش آن بودبا نور چشم فهم تو پنهان لطيفه اي‌ست
خود شرح اين حديث چه کار زبان بود؟اي دل ازين حديث زبان در کشيده به
تا سر ميان عشق و دلت ترجمان بودخود را مکن ميان دل و خلق ترجمان