چو بگذشت از غم دنيا به غفلت روزگار تو

شاعر : سيف فرغاني

در آن غفلت به بي‌کاري بشب شد روز کار توچو بگذشت از غم دنيا به غفلت روزگار تو
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار توچو عمر تو بنزد تست بي‌قيمت، نمي‌داني
تو مرداري خوري آنگه که سگ باشد شکار توچو روبه حيله‌ها سازي ز بهر صيد عواني
مگر سيري نمي‌داند سگ مردار خوار توتو همچون گربه آنجايي که آن ظالم نهد خواني
ز بي ناني اگر از حد گذشته‌ست اضطرار توطعامش لحم خنزير است و چون آبش خوري شايد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهيزگار توز بيماري مزورهاي چون کشکاب مي‌سازد
بميرد اندرين علت دل بيمار زار توتو بي‌دارو و بي‌قوت نيابي زين مرض صحت
چو کار او کني هرگز نيايد زر به کار توتو را زان سيم مي‌بايد که در کار خودي دايم
ز دين درويشي، ار باشد به دنيا افتقار توز حق بيزاري، ار باشد سوي خلق التفات تو
بسي بر تو شکست آرد درست کم عيار توزر طاعت بري آنجا که اخلاصي در آن نبود
به صحراي قيامت در، چو بگشايند بار توز نقد قلب بر مردم زمين حشر تنگ آيد
که يکسان است نزد او نهان و آشکار توکجا پوشيده خواهد ماند افعالت در آن حضرت؟
سيه پايي تو پنهان به بال چون نگار توچو طاوسي تو در دنيا و، در عقبي کجا ماند
تکلفهاي بي‌معني تو صورت نگار توبه جامه قالب خود را منقش مي‌کني تا شد
بخواهي رفت و ، راضي ني ز تو پروردگار توبدين سرمايه خشنودي که از دنيا سوي عقبي
که تو مزدور شيطاني و، دوزخ مزد کار توازين سيرت نمي‌ترسي که فردا گويدت ايزد
که هرگز دوست با دشمن نديده کارزار تو!ايا سلطان لشکر کش، به شاهي چون علم سرکش
ز تيغي بر ميان بستن مرادي در کنار توملک شمشير زن بايد، چو تو تن مي‌زني نايد
نه خصمي را چو خرمن کوفت، گرز گاوسار تونه دشمن را بريده سر چو خوشه، تيغ چون داست
چو کدبانوي دنيا شد به رغبت خواستار توعيالان رعيت را به حسبت کدخدايي کن
که مرواريد اشک اوست در گوشوار تومروت کن! يتيمي را به چشم مردمي بنگر
دل خلقي ازو تنگ است اندر روز بار توخري شد پيشکار تو که در وي نيست يک جو دين
از ان، کان خس نهد خاشاک دايم بر شرار توچو آتش بر فروزي تو به مردم سوختن هر دم
تو در دوزخ شوي پيشين و، از پس پيشکار توچو تو بي‌راي و بي‌تدبير او را پيروي کردي
نه خوفي در درون تو، نه امني در ديار توبه باطل چون تو مشغولي ز حق و خلق بي‌خشيت
نه بيمي اهل باطل را ز عدل حق گزار تونه ترسي نفس ظالم را ز بيم گوشمال تو
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو؟به شادي مي‌کني جولان درين ميدان، نمي‌دانم
و گر سم بر فلک سايد سمند راهوار توبپاي کژروت روزي درآيي ناگهان در سر
تو فرعوني و چون قارون به مال است افتخار تو!ايا دستور هامان وش! که نمرودي شدي سرکش
و گرنه در کمين افتد سگ مردم سوار توچو مردم سگسواري کن اگر چه نيستي زيشان
که کهداني سگي چندند شير مرغزار توبه گرد شهر هر روزي شکارت استخوان باشد
دهان از نان محتاجان، سگ دندان فشار توچو تشنه لب از آب سرد آسان بر نمي‌گيرد
ز خرمنهاي درويشان، خران بي‌فسار توبه گاو آرند در خانه به عهد تو که و دانه
همي خواهيم باراني که بنشاند غبار توبه ظلم انگيختي ناگه غباري و، ز عدل حق
به هر جانب رود چون آب، مال مستعار توبه جاه خويش مفتوني و، چون زين خاک بگذشتي
که گاو سامري دارد امل در اغترار توز خر طبعي تو مغروري بدين گوساله‌ي زرين
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو؟بسيج راه کن مسکين! درين منزل چه مي‌باشي
درين طاحون خاک افشان اگر چرخي، مدار توچو سنگ آسيا روزي ز بي‌آبي شود ساکن
چو آب، ار چه بسي باشد درين پستي قرار تونگيري چون هوا بالا و اين خاکت خورد بي‌شک
به خرماي تو مردم را ز بخل همچو خار توتو نخل بارور گشتي به مال و دسترس نبود
چو قارون در زمين مانده‌ست مال خاکسار تورهت ندهند اندر گور سوي آسمان، زيرا
به ميتين بر توان کند از يمين کان يسار توازين جوهر که زر خوانند محتاجان ورا، يک جو
سيه رو مي‌کند هر دم، سپيدي عذار توتو را در چشم دانايان ازين افعال نادانان
ولي آن وقت بيرون است از ليل و نهار تومسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
که نفس تست خصم تو و، دين تو حصار توتو را در قوت نفس است ضعف دين و آن خوش‌تر
که دينت رخنه‌ها دارد ز حزم استوار توحصارت را کني ويران و خصمت را دهي قوت
به حل و عقد در کار است بخت کامکار تو!ايامستوفي کافي که در ديوان سلطانان
عواني تا به انگشتي که باشد در شمار توگدايي تا بدان دستي که اندر آستين داري
دواتت سله‌ي ماري کزو باشد دمار توقلم چون زرده ماري شد به دست چون تو عقرب در
چو در ديوان شه گردد سيه‌سر زرده مار توخلايق از تو بگريزند همچون موش از گربه
کزين دفتر فرو شويند نقش چون نگار توتو اي بيچاره آنگاهي به سختي در حساب افتي
که بي ديني است دين تو و بي‌شرعي شعار تو!ايا قاضي حيلت گر، حرام آشام رشوت خور
زن همسايه‌اي آمن نبوده در جوار تودل بيچاره‌اي راضي نباشد از قضاي تو
ز بي‌علمي تو چون گاوي و، نطق تو خوار توز بي‌ديني تو چون گبري و، زند تو سجل تو
تو دجالي درين ايام و، جهل تو حمار توچو باطل را دهي قوت ز بهر ضعف دين حق
مسيحي هم پديد آيد کزو باشد دمار تواگر خوي زمان گيري و، گر ملک جهان گيري
ببندد عقد با فتنه، سر دستاردار توتو را در سر کله‌داري‌ست چون کافر، از آن هر شب
درين ملکي که ما داريم، يرليغ تتار توچو زر قلب مردود است و تقويم کهن باطل
عزيز تست خوار ما، عزيز ماست خوار توکني دين‌دار را خواري و دنيا دار را عزت
تو اين دانه کجا خواهي که که دارد غرار تودل مشغولت از غفلت قبول موعظت نکند
زبان لغو گوي تو، دهان رشوه خوار توتو را بينند در دوزخ به دندان سگان داده
چو سنگت را سبک کردي گران زان است بار تو!ايا بازاري مسکين، نهاده در ترازو دين
به بازار قيامت در پديد آيد خسار توتو گويي سودها کردم، ازين دکان چو برخيزي
به نزد ره روان بازي‌ست رقص خرس‌وار تو!ايا درويش رعناوش، چو مطرب با سماعت خوش
چه گويي، همچو گل تنها به رنگ است اعتبار توچه گويي، ني روش اينجا به خرقه‌ست آب روي تو
ز دست جبر در بندست پاي اختيار توبهانه بر قدر چه نهي؟ قدم در راه نه، گر چه
گر آيد در رکاب جهد پاي اقتدار توبه اسب همت عالي تواني ره به سر بردن
جهانداران غلام تو، جهان ملک و عقار توبه درويشي به کنجي در برو بنشين و پس بنگر
چو شد در جشن درويشي ز خرسندي عقار توتو را عاري بود ز آن پس شراب از جام جم خوردن
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار توز تلخي ترش رويان شد آخر کام شيرينت
وزين باب ار سخن گويي بود فصل بهار توتو را در گلستان جان هزارانند چون بلبل
چو بلبل صد نوا دارد درين بستان، هزار توسخن مانند بستان است و ذکر دوست در وي گل
چو زين سان در نوا آيد بريشم‌وار تار توتو چنگي در کنار دهر و صاحب‌دل کند حالت
غزل سازي درين پرده که باشد دستيار توچو تيز آهنگ شد قولت، نباشد سيف فرغاني!