زهي رخت به دلم رهنماي انديشه

شاعر : سيف فرغاني

رونده را سر کوي تو جاي انديشهزهي رخت به دلم رهنماي انديشه
تو باش هم به سخن رهنماي انديشهبه خاطرم چو تو انديشه را نمودي راه
ز دره‌ي دهنت در هواي انديشهکه آفتاب خرد در غبار حيرت ماند
فگند سايه برين دل هماي انديشهچو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
بشير مادر اندوه زاي انديشه،دل مرا که تو در مهد سينه پروردي
مدام تکيه زده بر عصاي انديشهچو پير منحني، اندر مقام دهشت بين
غم تو نصب نکردي لواي انديشهسپاه شادي پيروز بود بر دل، اگر
نهاد در دهن اژدهاي انديشهدل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم
چنان که پنهان در گفتهاي انديشهغم تو در دل چون چشم ميم من پنهان
شکنجه کردم و کردم سزاي انديشهبه روزگار تو انديشه را درين دل تنگ
وگر چنان که دل اين است واي انديشهاگر چنين است انديشه واي اين دل واي
به گرد دانه‌ي دل آسياي انديشهبه آب چشم و به خون جگر همي گردد
چو غصه تنگ ببندد قباي انديشهدلم چو پيرهن غنچه پاره پاره شود
دلم همي تپد از امتلاي انديشهبه دست انده تو همچو نبض محروران
حسين دل را در کربلاي انديشهيزيد عشق تو هر روز تشنه خون ريزد
ولي نرست ازو جز گياي انديشهتو در زمين دلم تخم دوستي کشتي
چو نيست گردن جان بي دراي انديشهمن شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
براستي خجلم از وفاي انديشهبه هيچ حال زمن رو همي نگرداند
که دل برون رود از تنگناي انديشهغم فراخ رو تو روا نمي‌دارد
مقام قدر تو ديدم وراي انديشهچو کرد جان من انديشه‌اي وراي دو کون
در ابتداي رهت انتهاي انديشهچو زاد حاجي اندر ميان ره برسيد
ز قامت تو دلم را صلاي انديشهنماز نيست مرا تا بلال زلفت گفت
به باغ دل ز نسيم صباي انديشهبه وصف روي تو گلها شکفت جانم را
که خار عجز درآمد به پاي انديشهولي نبرد به سر وصف روي گل رنگت
که خوش دلي نبود اقتضاي انديشهچو جان خوش است از انديشه‌ي تو دل، گر چه
وگر به سدره رسد منتهاي انديشهدرخت طوبي قد تو در بهشت وصال
خبر همين است از مبتداي انديشهجز اين نبود مراد دلم در اول فکر
به خدمتت رسم، اي مبتغاي انديشه!چو نيست بخت مرا آن اثر که من روزي
به جام بي مي گيتي نماي انديشهبه ياد مجلس وصلت خورم مدام شراب
ز وصف تست نمک در اباي انديشهمرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد
نهاده ديگ هوس بر سه پاي انديشهز بهر پختن سوداي وصل تست مدام
ايا دلم ز غمت مبتلاي انديشه!،به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشي
\Nز راستي که منم، بر نيارم آوازي