پس از وي همچو عرجون قديم است

شاعر : شيخ محمود شبستري

ز تقدير عزيزي کو عليم استپس از وي همچو عرجون قديم است
هر آيينه که گويي نيست باطلاگر در فکر گردي مرد کامل
که باطل ديدن از ضعف يقين استکلام حق همي ناطق بدين است
نباشد در وجود تير و بهراموجود پشه دارد حکمت اي خام
فلک را بيني اندر حکم جبارولي چون بنگري در اصل اين کار
اثر گويد که از شکل غريب استمنجم چون ز ايمان بي‌نصيب است
به حکم و امر حق گشته مسخرنمي‌بيند مگر کين چرخ اخضر
برون آي و نظر کن در صنايعمشو محبوس ارکان و طبايع
که تا ممدوح حق گردي در آياتتفکر کن تو در خلق سماوات
چگونه شد محيط هر دو عالمببين يک ره که تا خود عرش اعظم
چه نسبت دارد او با قلب انسانچرا کردند نامش عرش رحمان
که يک لحظه نمي‌گيرند آرامچرا در جنبشند اين هر دو مادام
که آن چون نقطه وين دور محيط استمگر دل مرکز عرش بسيط است
سراپاي تو عرش اي مرد درويشبرآيد در شبانروزي کم و بيش
چرا گشتند يک ره نيک بنگراز او در جنبش اجسام مدور
همي گردند دائم بي‌خور و خوابز مشرق تا به مغرب‌همچو دولاب
کند دور تمامي گرد عالمبه هر روز و شبي اين چرخ اعظم
به چرخ اندر همي باشند گردانوز او افلاک ديگر هم بدين سان
همي‌گردند اين هشت مقوسولي برعکس دور چرخ اطلس
که آن را نه تفاوت نه فروج استمعدل کرسي ذات البروج است
بر او بر همچو شير و خوشه آونگحمل با ثور و با جوزا و خرچنگ
ز جدي و دلو و حوت آنجا نشان استدگر ميزان عقرب پس کمان است
که بر کرسي مقام خويش دارندثوابت يک هزار و بيست و چارند
ششم برجيس را جا و مکان استبه هفتم چرخ کيوان پاسبان است
به چارم آفتاب عالم آرايبود پنجم فلک مريخ را جاي
قمر بر چرخ دنيا گشت واردسيم زهره دوم جاي عطارد
به قوس و حوت کرد انجام و آغاززحل را جدي و دلو و مشتري باز
اسد خورشيد را شد جاي آرامحمل با عقرب آمد جاي بهرام
عطارد رفت در جوزا و خوشهچو زهره ثور و ميزان ساخت گوشه
ذنب چون راس شد يک عقده بگزيدقمر خرچنگ را همجنس خود ديد
شود با آفتاب آنگه مقابلقمر را بيست و هشت آمد منازل