ز تقدير عزيزي کو عليم است | | پس از وي همچو عرجون قديم است |
هر آيينه که گويي نيست باطل | | اگر در فکر گردي مرد کامل |
که باطل ديدن از ضعف يقين است | | کلام حق همي ناطق بدين است |
نباشد در وجود تير و بهرام | | وجود پشه دارد حکمت اي خام |
فلک را بيني اندر حکم جبار | | ولي چون بنگري در اصل اين کار |
اثر گويد که از شکل غريب است | | منجم چون ز ايمان بينصيب است |
به حکم و امر حق گشته مسخر | | نميبيند مگر کين چرخ اخضر |
برون آي و نظر کن در صنايع | | مشو محبوس ارکان و طبايع |
که تا ممدوح حق گردي در آيات | | تفکر کن تو در خلق سماوات |
چگونه شد محيط هر دو عالم | | ببين يک ره که تا خود عرش اعظم |
چه نسبت دارد او با قلب انسان | | چرا کردند نامش عرش رحمان |
که يک لحظه نميگيرند آرام | | چرا در جنبشند اين هر دو مادام |
که آن چون نقطه وين دور محيط است | | مگر دل مرکز عرش بسيط است |
سراپاي تو عرش اي مرد درويش | | برآيد در شبانروزي کم و بيش |
چرا گشتند يک ره نيک بنگر | | از او در جنبش اجسام مدور |
همي گردند دائم بيخور و خواب | | ز مشرق تا به مغربهمچو دولاب |
کند دور تمامي گرد عالم | | به هر روز و شبي اين چرخ اعظم |
به چرخ اندر همي باشند گردان | | وز او افلاک ديگر هم بدين سان |
هميگردند اين هشت مقوس | | ولي برعکس دور چرخ اطلس |
که آن را نه تفاوت نه فروج است | | معدل کرسي ذات البروج است |
بر او بر همچو شير و خوشه آونگ | | حمل با ثور و با جوزا و خرچنگ |
ز جدي و دلو و حوت آنجا نشان است | | دگر ميزان عقرب پس کمان است |
که بر کرسي مقام خويش دارند | | ثوابت يک هزار و بيست و چارند |
ششم برجيس را جا و مکان است | | به هفتم چرخ کيوان پاسبان است |
به چارم آفتاب عالم آراي | | بود پنجم فلک مريخ را جاي |
قمر بر چرخ دنيا گشت وارد | | سيم زهره دوم جاي عطارد |
به قوس و حوت کرد انجام و آغاز | | زحل را جدي و دلو و مشتري باز |
اسد خورشيد را شد جاي آرام | | حمل با عقرب آمد جاي بهرام |
عطارد رفت در جوزا و خوشه | | چو زهره ثور و ميزان ساخت گوشه |
ذنب چون راس شد يک عقده بگزيد | | قمر خرچنگ را همجنس خود ديد |
شود با آفتاب آنگه مقابل | | قمر را بيست و هشت آمد منازل |