روزگاري شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام

شاعر : صائب تبريزي

چون نگاه آشنا از چشم يار افتاده‌امروزگاري شد ز چشم اعتبار افتاده‌ام
چون گل پژمرده بر روي مزار افتاده‌امدست رغبت کس نمي‌سازد به سوي من دراز
نبض موجم، در تپيدن بيقرار افتاده‌اماختيارم نيست چون گرداب در سرگشتگي
در چمن بيکار چون دست چنار افتاده‌امعقده‌اي هرگز نکردم باز از کار کسي
گوييا آيينه‌ام در زنگبار افتاده‌امنيستم يک چشم زد ايمن ز آسيب شکست
دور از مژگان ابر نوبهار افتاده‌امهمچو گوهر گر دلم از سنگ گردد، دور نيست
در ميان مردم عالم چه کار افتاده‌ام؟من که صائب کار يکرو کرده‌ام با کاينات