دارم بتي به چهره‌ي صد ماه و آفتاب

شاعر : عبيد زاکاني

نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلابدارم بتي به چهره‌ي صد ماه و آفتاب
نازنده‌تر ز سروسهي بر کنار آبرعناتر از شمايل نسرين ميان باغ
در خوي خجلت از تب او در قدح شرابدر تاب حيرت از رخ او در چمن سمن
چشمي وصد کرشمه و لعلي وصد عتابشکلي و صد ملاحت و روئي وصد جمال
از روي جانفزاش اگر بر فتد نقابخورشيد در نقاب خجالت نهان شود
از چشمهاي مستش دلهاي ما کبابدر حلقه‌هاي زلفش جانهاي ما اسير
زنهار از آن دو نرگس جادوي نيمخوابفرياد از آن دو سنبل مشکين تابدار
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حبابهرگه که زانوئي زند و باده‌اي دهد
از عيش بهره‌مندم و از عمر کاميابروزيکه با منست من آنروز چون عبيد