دردا که درد ما به دوائي نميرسد

شاعر : عبيد زاکاني

وين کار ما به برگ و نوائي نميرسددردا که درد ما به دوائي نميرسد
در گوش ما چو بانگ درائي نميرسددر کاروان غم چو جرس ناله ميکنم
جهدي که ميکنيم بجائي نميرسدراهي که ميرويم به پايان نمي‌بريم
وين دست بسته جز به دعائي نميرسداين پاي خسته جز ره حرمان نميرود
ممکن نميشود که بلائي نميرسدبر ما ز عشق قامت و بالاش يک نفس
از خوان پادشاه صلائي نميرسدهرگز دمي به گوش گدايان کوي عشق
سلطاني اين چنين به گدائي نميرسدگفتم گداي کوي توام گفت اي عبيد