منم اسير و پريشان ز يار خود محروم

شاعر : عبيد زاکاني

غريب شهر کسان و ز ديار خود محروممنم اسير و پريشان ز يار خود محروم
نشسته در غم و از غمگسار خود محرومبه درد و رنج فرومانده و ز دوا نوميد
ز قوم و کشور و ايل و تبار خود محرومگزيده صحبت بيگانگان و نااهلان
مباد هيچکس از روزگار خود محرومز روزگار مرا بهره نيست جز حرمان
ز سيل اين مژه‌ي سيل بار خود محرومز آه سينه بسوزم اگر شوم نفسي
که مانده‌ام ز خداوندگار خود محرومز هر بدي که به من ميرسد بتر زان نيست
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروماميد هست عبيد آنکه عاقبت نشوم