مدبران امور فلک ز راه ختن

شاعر : عبيد زاکاني

به تيرگي ز حبش لشگري روان کردندمدبران امور فلک ز راه ختن
چو صبح را تتق از ساده پرنيان کردندبه صد لباس برآمد سپهر بوقلمون
سپاه شب بنه در کوهها نهان کردندچو چتر خسرو خاور خرام پيدا شد
غراب را به شب آواره ز آشيان کردندخروس صبح چو زد بال آتشين بر چرخ
کنار کوه پر از تازه ارغوان کردندز آسمان چو نشان شفق پديد آمد
هزيمت از طرف راه کهکشان کردندمسافران سماوي به خطه‌ي مغرب
که تيغ مهر زراندود زرفشان کردندز زنگ آينه‌ي صبح زان نفس شد پاک
نثار چتر شهنشاه کامران کردندمجاهزان فلک صدهزار عقد گهر
مبارزان ختن روي در جهان کردندکشيد تير بر اعداي دولت سلطان
چو شمع آتش دلسوز در دهان کردندسحر ز شعله‌ي خورشيد دشمنانش را
دعاي دولت شاه از ميان جان کردنددر آنزمان ز سر صدق قدسيان هردم
ز گرد سم سمند خدايگان کردندسپهر و انجم و خورشيد توتياي بصر
که بخت و دولت بر درگهش قران کردندجمال دنيي و دين پادشاه هفت اقليم
خطاب شاه سلاطين انس و جان کردندشهنشهي که ز ديوان کبريا او را
کمند طاعت او طوق اختران کردندنظام خدمت او چرخ توامان بستند
بر آسمان و زمين شاه قهرمان کردندضمير روشن و راي مبارک او را
جهانيانرا تا حشر ميهمان کردندجهان پناها دست و دلت ز روي کردم
مدبران قضا و قدر ضمان کردندترا به دولت سرمد ز بامداد ازل
چو التجا به چنين دولت جوان کردندجوان شدند ز سر چرخ پير و دهر خرف
زبان کلک و سنان تو ترجمان کردندز لطف و عنف تو رمزيکه باز ميگفتند
نخست بر سر خصم تو امتحان کردندچو تيغ قهر کشيدند در ازل آجال
بناي شش جهت و هفت آسمان کردنددر آنزمان که به قدرت مهندسان قضا
سپاه عدل ترا حامي زمان کردندعلو جاه ترا شاهي زمين دادند
حضيص پايه‌ي او فرق فرقدان کردندچو قصر قدر تو ميساختند روز ازل
زمهر بر سر آفاق زرفشان کردندسپيده‌دم علم صبح چون روان کردند
چو هندوان گه و بيگاه پاسبان کردندفراز بام جلال تو پير گردون را
حکايتي که ز دارا و اردوان کردندبه عهد عدل تو افسانه گشت در افواه
کسان که قصه‌ي دريا و وصف کان کردندشدند غرق حيا پيش ابر احسانت
مقر معدلت و منزل امان کردندجناب جاه تو پاينده باد کز ازلش