جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد

شاعر : عبيد زاکاني

ببار باده‌ي گلرنگ هرچه بادا بادجهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زيادبه شش جهت چو از اين هفت چرخ بوقلمون
چو ناي و ني چه دهي عمر خويشتن بر بادبه ناي و ني نفسي وقت خويشتن خوش دار
غلام سرو قدي باش و از جهان آزادبگير دست بتي وز زمانه دست بدار
ز يمن مقدم نوروز مي‌شود آبادزمين که بود زتاثير زمهرير خراب
به دست پيک نسيم بهار بفرستادبه شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
صبا به لطف سر نافه‌ي ختن بگشادچو نقشبند رياحين قباي غنچه ببست
به پيش آب روان جلوه ميکند شمشادميان سبزه و گل رقص ميکند لاله
که باز لطف نسيم بهار را افتاددرم فشاني بر فرق سبزه‌ها کاريست
که هست درگه اعلاي شاه شاه نژادز رنگ و بوي چمن جنتيست پنداري
که چرخ پير جواني چو او ندارد يادجهانگشاي جوانبخت شيخ ابواسحاق
کهينه چاکر او صد چو کيقباد و قبادکمينه بنده‌ي او صد چو رستم دستان
که از صلابت او آب ميشود فولادمهابتيست سر تيغ آبدارش را
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو دادخدايگانا تا روز حشر لطف خداي
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهادچو شمع هر که کند سرکشي در اين حضرت
سنان صاعقه بار تو با قدر همزادسمند باد مسير تو، با صبا هم تک
که با سگان درت دوستي کند بنيادهميشه شير فلک آرزوي آن دارد
هر آن خدنگ که از بازوي تو يافت گشادبه روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
ز روي لطف مراد دلت خدا بدهادمراد خلق ز جود تو ميشود حاصل