تجلت من سمات الاماني

شاعر : عبيد زاکاني

تباشير المسرة والامانتجلت من سمات الاماني
نسيم الانس موصوب الجنانو صبح النحج لاح وهب سحرا
الي الاقداح من کف القيانواضحي الروض مخضرا فبادر
چو رندان فاش کن راز نهانينهان چون زاهدان تا کي خوري مي
بده ساقي شراب ارغوانيبزن مطرب نواي ارغنوني
ودع هذا التکاسل والتوانيادر کاسا و لاتسکن و عجل
علي نغم المثالث والمثانيمعتقة لدي الحکماء حلت
منت ميگويم آن ديگر تو دانيغم فردا نخور ديگر تو خوش باش
مخواه از طبع دنيا مهربانيمجوي از عهد گردون استواري
دوباره نيست کس را زندگانيمده وقت طرب يکباره از دست
که در قد و خدش حيران بمانيمي‌نوشين ز دست دلبري گير
تبسم ثغره کالا قحوانييضاهي خده وردا طريا
ز چشمش برده مستان ناتوانيز حالش هوشياران کرده مستي
چو بلبل شهره در شيرين زبانيچو گل افسانه در مجلس فروزي
نديدم کس بدين نازک ميانيخرد گويد چو آري در کنارش
سليمان دوم جمشيد ثانيزمان عشرتست و بزم خسرو
که برخوردار بادا از جوانيابواسحق سلطان جوانبخت
سرير افروز بزم خسروانيشکوه افزاي تخت کيقبادي
سکندر رقعتي در کامرانيفريدون حشمتي در تاج بخشي
به دورانش جهان را شادمانيبه اقبالش فلک را سربلندي
زحل چوبک ز ني مه پاسبانيکند پيوسته بر ايوان قدرش
همش اقبال و دولت آسمانيهمش تاييد و نصرت لايزالي
چو خورشيد است در کشورستانيهمايون سايه‌ي چتر بلندش
کند بر بام گردون ديده‌بانيهميشه کوتوال دولت او
مبارک دست او در زر فشانيخجسته کلک او در گنج پاشي
درم ريز است چون باد خزانيگهربار است چون ابر بهاري
که او را ميرسد فرمان روانيبه عهد عدل سلطان جوان بخت
عفو نامن بليات الزمانينجونا من تطرق حادثات
مقرر بر عبيد است اين معانيثناي شاه کار هرکسي نيست
کند خورشيد تابان قهرمانيهميشه تا بدين فيروزه گون کاخ
که بروي ختم شد صاحبقرانيظفر با موکب او همعنان باد