در آن شبهاي تار از بيقراري

شاعر : عبيد زاکاني

چو بسياري بناليدم بزاريدر آن شبهاي تار از بيقراري
صدائي گوش کرد از گوشه‌ي باممگر کز آه من سرو گلندام
خرامان رو به نزديکان خود کردبر آن ناليدن من رحمت آورد
حکايت باز ميپرسيد در رازيکي را زان پريرويان طناز
کز اين دردسرش سوداي خامستکه اين مسکين سودائي کدامست
به گرد ما چرا مي‌پويد آخرز کوي ما کرا مي‌جويد آخر
کدامين دانه افکندش در اين دامکه کردش اينچنين بيخواب و آرام
که از غم ديده‌ي پر خوناب کردشکه زينسان بيخور و بيخواب کردش
که با نخجيربانش کرد نخجيرکدامين غمزه زد بر جان او تير
کدامين شوخ چشمش برد از راهکدامين سيل بگرفتش گذرگاه
به کوي ما درآيد هر شبي مستجوابش داد کين دل داده از دست
گهي سجده برد چون بت پرستانگهي در خاک غلطد همچو مستان
ز شيدائي نگويد با کسي رازکسي زو نشنود جز ناله آواز
به غير از آه سردش هم‌نفس نيستدرين دردش کسي فريادرس نيست
گهي نالد گهي گريد بزاريهمه وقتي در اين شب‌هاي تاري
چو روز آيد دگر ره باز گرددبه شب با اختران دمساز گردد
کسي احوال اين مسکين نداندمدام از ديده خون بر چهره راند
همانا نو در اين دام اوفتادستبه خنده گفت کين خام اوفتادست
بدين خواري و غمخواري نباشددگر عاشق بدين زاري نباشد
خلل کرده است پنداري دماغشبغايت تند ميسوزد چراغش
چنين بيمار، درمان دير يابدچنين شوريده، سامان دير يابد
چنين ديوانه را زنجير بايدبدين سان کوي ما، او را نشايد
که سازد مرهم اين دلخستگي راکجا يابد کليد اين بستگي را
شکستش را که سازد موميائيکه جويد با چنين کس آشنائي
بر اين آسوده دل افسوس کرديگمان بردي دلي ناموس کردي