دلي يا دلبري، يا جان و يا جانان، نمي‌دانم

شاعر : فخرالدين عراقي

همه هستي تويي، في‌الجمله، اين و آن نمي‌دانمدلي يا دلبري، يا جان و يا جانان، نمي‌دانم
بجز تو در همه گيتي دگر جانان نمي‌دانمبجز تو در همه عالم دگر دلبر نمي‌بينم
بجز سوداي وصل تو ميان جان نمي‌دانمبجز غوغاي عشق تو درون دل نمي‌يابم
چه بازم در ره عشقت؟ که جان شايان نمي‌دانمچه آرم بر در وصلت؟ که دل لايق نمي‌افتد
کجا افتاد آن مجنون، درين دوران؟ نمي‌دانميکي دل داشتم پر خون شد آن هم از کفم بيرون
چه مي‌خواهد ازين مسکين سرگردان؟ نمي‌دانمدلم سرگشته مي‌دارد سر زلف پريشانت
چه مي خواهي ازين مسکين سرگردان ؟ نمي دانمدل و جان مرا هر لحظه بي جرمي بيزاري
و گر قصد دگر داري، من اين و آن نمي‌دانماگر مقصود تو جان است، رخ بنما و جان بستان
شکستي عهد، يا هستي بر آن پيمان؟ نمي‌دانممرا با توست پيماني، تو با من کرده‌اي عهدي
مرا يک موي بر تن نيست کت خواهان نمي‌دانمتو را يک ذره سوي خود هواخواهي نمي‌بينم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نمي‌دانمچه بي‌روزي کسم، يارب، که از وصل تو محرومم!
چرايي از من حيران چنين پنهان؟ نمي‌دانمچو اندر چشم هر ذره، چو خورشيد آشکارايي
چرا درد دل خود را دگر درمان نمي‌دانم؟به اميد وصال تو دلم را شاد مي‌دارم
کجا جويم تو را آخر من حيران؟ نمي‌دانمنمي‌يابم تو را در دل، نه در عالم، نه در گيتي
نمي‌دانم چه مي‌بينم من نادان؟ نمي‌دانمعجب‌تر آنکه مي‌بينم جمال تو عيان، ليکن
وليکن آفتابي يا مه تابان؟ نمي‌دانمهمي‌دانم که روزوشب جهان روشن به روي توست
رها خواهم شدن يا ني، ازين زندان؟ نمي‌دانمبه زندان فراقت در، عراقي پايبندم شد