راه باريک است و شب تاريک و مرکب لنگ و پير

شاعر : فخرالدين عراقي

اي سعادت رخ نماي و اي عنايت دست گيرراه باريک است و شب تاريک و مرکب لنگ و پير
ز آن سراي راحت‌آباد قدم جويم نصيرتا قدم زين وحشت آباد عدم بيرون نهم
جرعه‌اي، تا افگنم خود را به دريايي قعيرجذبه‌اي، تا بر کشم جان را ز قعر چاه تن
تا کي از دون همتي گردم به گرد آبگير؟چند آخر بر لب دريا نشينم خشک لب؟
سر بسر دريا شود، ني جوي ماند ني غديرتا که مستغرق شوم در قعر بحر بيخودي
کز فروغ عکس آن گردد دو عالم مستنيرتا چو با بحر آشنا گردم برون آرم دري
تا ز سبحه بشنوم تسبيح سبوح قديردر کشم در رشته‌ي جان آن گهر را سبحه‌وار
و آن به تقديس کمال و نعت قدوسي حذيرآن به تسبيح جلال و حمد سبوحي سزا
و ان بدايع آفرين، کز شکر او تابد ضميرو آن سزاي آفرين، کز حمد او زنده است جان
ني ز تقديس کمالش شکر را يکدم گزيرني ز تسبيح جلالش ذکر را چاره دمي
باد کويش بي‌دلان را بهتر از بوي عبيرياد رويش عاشقان را خوشتر از عيش نعيم
هر که از وي زنده شد هرگز نميرد هر که گيرهر که بايد زو نظر زنده بماند جاودان
هر چه هست از هستي او از قليل و از کثيردر همه هستي حقيقت نيست هستي غير او
چون همه او باشد آخر کي توان بودش نظير؟غير او چون خود نباشد کي بود او را شريک؟
در فضاي قدر او عالم هباء مستطيردر هواي امر او خورشيد چون ذره دوان
با نهيب باد صرصر تاب کي دارد نفير؟با تجلي جلالش محو گردد کاينات
طاقت خورشيد نازد چشم خفاش ضريرتاب نور او ندارد چشم عقل دوربين
جز به نور او نبيند روي او را هر بصيرجز به علم او نداند ذات او را هر عليم
گشته نور او حجاب ديده‌هاي مستيرجلوه داده از کرم خود را ز هر ذره عيان
با همه آميخته از لطف چون با آب شيربا همه با هم وليکن ز آشکارايي نهان
صد هزاران راز گفته بي تقاضاي سميرصد تجلي کرده هر دم بي تماشاي بصر
راز او بشنيده گوش سر ز لحن بم و زيرروي او را ديده چشم دل ز روي شاهدان
لطف صنع او منزه ز آلت عون و ظهيرساحت قدسش مبرا از چه و چون و چرا
يک نظر کرده به آدم گشته در عالم وزيريک سخن گفته دو عالم زآن سخن جان يافته
کرده در عالم نظر بهر دل پاک نذيرگفته با عالم سخن از بهر روي مصطفي
قطره‌اي از آب رويش خضر را کرده نضيرچذبه‌اي از نور نارش گشته موسي را دليل
بر در فضلش سليمان نيز چون سلمان فقيربر بساط رحمتش عالم چو آدمک مفتقر
تا دهد مژده کالا يا قوم قد جاء البشيردر دم عيسي دميده شمه‌اي از خلق او
اينت سلطان حقيقت، اينت شاهنشاه و ميرروز عرض او پيش وصف انبيا استاده پس
بر هوا افکنده شادروان نه توي اثيراز براي پرده‌داران درش فراش صنع
زير پاي مرکب خنگش کشيده چون حريرشقه‌ي شش گوشه را از هفت خم داده دو رنگ
هفت زندان از براي دشمنانش پر زحيرهشت بستان کرده بهر دوستانش پر نعيم
بهر خصمانش نهاده در کمان چرخ تيربهر خاصانش کشيده بر بسصاط عرش فرش
بر يکي دولاب بسته نه سبوي مستديربر لب جو، از براي کوزه‌اي آب روان
در تنور مطبخش بسته دوتا نان فطيردر خور خوانش نديده چاشني اين جهان
خود نخورده عالمي را قوت داده زان خميراز سرانگشت مبارک ماه را کرده دو نيم
در سراي خاص هر دم با يکي بر يک سريراين همه از بهر او، او فارغ از هر دو سراي
باز گردم بر در قدوس اکبر مستجيرچون شوم عاجز ز مدح احمد سبوح خلق
وي منزه وصف تو از نعت نادان و خبيراي مقدس ذات تو از وصف هر ناپاک و پاک
وي به تقديس تو زنده جان هر برنا و پيراي ز تسبيح تو تازه چهره‌ي هر خاص و عام
تا چو ذره در فضاي حمد تو يابم مسيرز آفتاب مهر خود حمد مرا نوري ببخش
روشنايي ده که ماندم در گو ظلمت اسيروز شعاع نور توحيدت، تو توحيد مرا
کي به روز آيد شب بيچاره‌ي خوار حقير؟کي بود کز نور تو روشن شود تيره دلم؟
در پناه لطف افتادم، اجرني يا مجيراز هواي خود به فريادم، اغثني يا مغيث
ور بميرم پيش رويت ذلک الفضل الکبيرگر بيابم از تو بويي ذلک الفوز العظيم
اي اميد جان، عنايت از عراقي وامگيرجمله‌ي اميدوران را به کام دل رسان