اي عجب دردي است دل را بس عجب

شاعر : عطار

مانده در انديشه‌ي آن روز و شباي عجب دردي است دل را بس عجب
همچو مرغي نيم بسمل زين سبباوفتاده در رهي بي پاي و سر
در ميان خاک و خون در تاب و تبچند باشم آخر اندر راه عشق
هر که دارند از نسيم او نسبپرده برگيرند از پيشان کار
تازه گردان چند داري در تعباي دل شوريده عهدي کرده‌اي
گر نبودي در ميان ترک ادببرگشادي بر دلم اسرار عشق
چون زبانم کارگر ني اي عجبپر سخن دارم دلي ليکن چه سود
دوست با ما، ما فتاده در طلبآشکارايي و پنهاني نگر
بر لب دريا بمانده خشک لبزين عجب تر کار نبود در جهان
اينت رنجي سخت و دردي بوالعجباينت کاري مشکل و راهي دراز
تا ز حضرت امرت آيد کالطربدايم اي عطار با اندوه ساز