اي عجب دردي است دل را بس عجب شاعر : عطار مانده در انديشهي آن روز و شب اي عجب دردي است دل را بس عجب همچو مرغي نيم بسمل زين سبب اوفتاده در رهي بي پاي و سر در ميان خاک و خون در تاب و تب چند باشم آخر اندر راه عشق هر که دارند از نسيم او نسب پرده برگيرند از پيشان کار تازه گردان چند داري در تعب اي دل شوريده عهدي کردهاي گر نبودي در ميان ترک ادب برگشادي بر دلم اسرار عشق چون زبانم کارگر ني اي عجب پر سخن دارم دلي ليکن چه سود دوست با ما،...