دوش کان شمع نيکوان برخاست

شاعر : عطار

ناله از پير و از جوان برخاستدوش کان شمع نيکوان برخاست
جوش آتش ز ارغوان برخاستگل سرخ رخش چو عکس انداخت
به غلاميش مدح خوان برخاستآفتابي که خواجه‌تاش مه است
شور از جان خسروان برخاستاز غم جام خسروي لبش
صد نگهبان و ديده‌بان برخاستروي بگشاد تا ز هر مويم
چه قيامت ز هندوان برخاستيارب از تاب زلف هندوي او
آه از ناف آهوان برخاستمشک از چين زلف مي‌افشاند
دود از مغز جادوان برخاستچشم جادوش آتشي در زد
باز از آن ماه مهربان برخاستفتنه‌اي کان نشسته بود تمام
گفت يوسف ز کاروان برخاستپيش من آمد و زبان بگشاد
در غم من ز جان توان برخاستدل به من ده که گر به حق گويي
بگريخت از من و دوان برخاستدل چو رويش بديد دزديده
به تجلي چو آن شبان برخاستآتش روي او بديد و بسوخت
دل تنها چو پاسبان برخاستاو چو سلطان به زير پرده نشست
همه مغزش ز استخوان برخاستچون همه عمر خويش يک مژه زد
دل عطار ناتوان برخاستنتوان کرد شرح کز چه صفت